-
...
جمعه 21 آذرماه سال 1393 19:53
میثا لامع تیر 93 شاید آسمان دور باشد شاید تکه ابری که کنج یاقوتی وسعت را بهانه می گیرد دلگیر باشد از گریه های باردار شاید هنوز هم خدایی از اسطوره ها و کتابهای خطی چند هزار ساله گوشهایش برای شنیدن و چشمهایش برای سجده باز مانده باشد نیازی به قربانی به در گاه خدایان نیست، هفت راه ، هفت سلام و هفت سجده بر خورشید برای نگاه...
-
سلام..
دوشنبه 17 آذرماه سال 1393 17:49
سلام به همه دوستان خوبم امروز بعد از یک و سال و پنج روز دوباره به خونه خودم برگشتم حال و هوای روزها و شبهای من در این یک سال چنان غیرقابل پیش بینی بود که نشستنم پشت صفحه مانیتور و تایپ کردن از لحظاتی که هر ثانیه اش مثل یک صاعقه بر من فرود می اومدوغیرقابل تحمل می کرد صفحه های اجتماعی مختلف که امروز گریبانگیر همه ما شده...
-
عقربکهای چوبی
سهشنبه 12 آذرماه سال 1392 18:14
دیشب باز هم خوابت را دیدم دقیقا همان وقت که تیک تیک عقربکهای چوبی ساعت کنار تخت روی عبور بی خوابی های شبانه ام مشت می کوبید تو بودی و جاده ای که دیگر مبهم نبود ایستاده بودی و دخترک لبخند می زد و تو مرا از پیچش هزاران واژه و سوال روی عمیق ترین دره ای که تا آن روز دیده بودم تاب می دادی ثانیه ای نگذشت، هر سه پیر شده...
-
پژواک واژه بمان در دنیای بی اعتنائی
دوشنبه 29 مهرماه سال 1392 14:52
من به یک بند نازک از دلبستگی بند بودم برای "نرفتن"، برای ماندنی بی انتها من به یک نگاه ،به سرسپردگی پیرشده تلخ، در بازوان تردیدهایم امیدوار بودم من به یک واژه از جنس انتظار در چارچوب "در"، میان بهت ماندن و رفتن ایستادم اما تو چشمهایت بسته بود و عاقبت چمدانم را با حسرت واژه "نرو" در دل، از...
-
....
جمعه 22 شهریورماه سال 1392 17:47
گاه می اندیشم خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟ آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی می شنوی، روی تو را کاشکی می دیدم. شانه بالازدنت را، -بی قید - و تکان دادن دستت که، - مهم نیست زیاد - و تکان دادن سر را که -عجیب! عاقبت مرد؟ -افسوس! کاشکی می دیدم ..... حمید مصدق
-
واژه ای از جنس خاک
پنجشنبه 14 شهریورماه سال 1392 15:19
گاهی فکر می کنم که زمین خیلی تندتر از آنچه که علم ثابت کرده به دور خودش می چرخد آنقدر تند که شاید روزی هزار بار و نه شاید میلیونها بار دوباره به جای اول باز می گردیم بی آنکه بفهمیم چه چیز در حال اتفاق افتادن است ولی یک جای خاص از این بازی متوجه میشویم که سرگیجه ای تا عمق وجودمان پیش میرود و بعد به جای آنکه گردش را...
-
هویت
سهشنبه 25 تیرماه سال 1392 01:08
این روزها همه را از خودم دور کرده ام و روی صفرترین نقطه زمان بودنم قدمهایی را که گاه به آهستگی و گاه با عجله دور می شوند می شمرم چه لذت خلسه آوریست این تنهایی مجوس که گاه حسرت فریادی را به دلم می اندازد که هیچ انعکاسی نداشته باشد حتی تصویر خود خود خودم واین فرار دهشتناک من است از تو در توترین لایه های نقابهایی که برای...
-
پیامی از ناکجا
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 17:56
به شدت درد دارم وفکر می کنم بدجوربرای این دردهای بی ارزش بزرگ شده ام نه، شاید تجربه تمام ثانیه هایی که لمس نکردم و با چشمان بسته بوسیده نشدم، بیمارم کرده باشد. راستی این غریبه گی کی متولد شد؟ کتاب شازده کوچولویم را کجا جا گذاشته ام؟ اگزوپری کی مرد؟ آی ! تقویم های لال و پیر از تاریخ گذشته، به جرات بگویید، چقدر طول کشید...
-
سایه ها
شنبه 15 تیرماه سال 1392 19:42
زندگی عجیب و غریبی ست وقتی میان آدمها و چیزهایی باشی که مال تو نیستند یک جور بی وزنی خاص است که آدم را یاد راه رفتن یک روح میان انبوه تیره و روشن جنگل می اندازد که با طمانینه راه می رود و به داشته هایی که واقعیت نداشته اند فکر می کند و گاه به شکل سایه ای ،نداشته هایی که واقعیت داشته اند را روی سینه آدمهای زنده با...
-
من با شماست که هستم پس تولدم مبارک
چهارشنبه 12 تیرماه سال 1392 15:22
نمی دونم لیاقتشو دارم یا نه ولی امروز می خوام از خدا برای یه چیز خیلی بزرگ تشکر کنم برای تمام شب و روزهایی که به وجودش شک کردم و ازش مایوس شدم اما اون ازم ناامید نشد و تو مجازی ترین نقطه دنیا حقیقی ترین حس های عالم و بهم نشون داد و ثابت کرد الان که خوب فکر می کنم حتی به یاد نمیارم چند ساله که وبلاگ می نویسم و مهم نیست...
-
لباس آبی و این تخت لعنتی
دوشنبه 20 خردادماه سال 1392 23:07
گونه هایم را لمس کن طراوت باران نیست که از تر شدنش نو شوم سیل اشکهای تکراری منند در هراس ساعتها و ثانیه هایی که نیستی آن تخت سفید است و آن لباس آبی خوشرنگ که چقدر به تو نمی آیند ببین که دستهای من چه بی تابانه میان انگشتهای تو برای التماس بودنت سر به سجده گذاشته اند بابا من امشب به اندازه تمام دلگرمی های هر شب تو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اسفندماه سال 1391 18:09
عشق می خواهم و جرعه ای اعتماد، تراکم این حجم بی صدا و این کورسوی نمناک، مسلولیت احساسی نجیب ، که معصومانه آوار می شود میان حجم دلبستگی های صبور و خامی که در هرم یک شیدایی ، باکره مانده است
-
کیش.. م
جمعه 20 بهمنماه سال 1391 00:04
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA خواب نبودم اما به بهانه بیدار نبودن قرنیه چشمانم میان سیاهی پلک بسته، دور حدقه چشمهایم می گردید و تا جمجمه ام قد می کشید دلیلی برای بیداری هم نبود صدای راننده هایی که که برای رسیدن به نمی دانم چی هرچه بیشترپدال گاز را لگد کوب می کردند روی ثانیه های بی حوصلگیم حسرت یک جیغ...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 بهمنماه سال 1391 23:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA هنوز هستم اما چه نرم خواستن هایم رنگ روزمرگی می گیرند حتی دیگرتکرار خواسته نشدن ها هم کسل کننده شده اند. این روزها تقریبا دیگر حتی تتمه ای نه از دلخوریها در ذهنم باقی می ماند نه دلبستگی نه حتی صدای کر کننده خاطرات حسادتهای زنانه معمول دچار یک جور بی عاری پیش رونده شده ام ،...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دیماه سال 1391 00:14
درست است که رویاهای من کالند میان تمام آیینه های لالی که نمی بینم و تو از آن پرده بر میداری اما طاقتم طاق می شود وقتی که در بحبوحه سالگرد سلامی گرم ، چشمان شفاف تو رویای کویر می بافد
-
رویای چای داغ
یکشنبه 19 آذرماه سال 1391 00:37
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA تو یک خاطره ای ، یک احساس نجیب که مال من نیست ولی گه گداری خیال من، با شیطنت کودکی که پشت پرچین ها،هم آغوشی نابالغی را دید می زند ، با تکرار تو به شفاف ترین ثانیه های گذر عمر دست می کشد و من میان نوشیدن چای داغ عصر گاهی ، زندگی ابدی خودم را در رویاهای شبانه 100 سالگی تو را...
-
خواستنی همیشگی من.. تو
جمعه 17 آذرماه سال 1391 00:24
رسیدن روزهای آفتابی و ابری زندگی اجتناب ناپذیرند و در عین حال گذرا. این اون چیزیه که زندگی با تمام قدرتش سعی در آموختنش بهمون داره و من گاهی مصرانه اعتقاد پیدا می کنم که شاگرد بی استعدادی برای این آموزگار سختگیرم این پر حرفی ها فقط برای اینه تا بگم هنوز هستم هنوز می خونمتون و هنوز صدای نفسهای گرمتون و از کامنتهای پر...
-
شاعرانه ها
شنبه 13 آبانماه سال 1391 17:49
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA تقدیم به یک دوست برای لحظات ناب حسادت عاشقانه اش تو یک خلائی، یک حسرت نابالغ میان اندوه سالهای میانسالی زودرسم مثل معجزه تلنگر یک جوانه به حس کبود یائسگی تو با مقیاس مترها و کیلومترها از من دوری ، دور پس چرا این قدر صدای خنده های مستانه ات با گوش دلبستگیهایم همسایگی می...
-
ترنج خانوم
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 00:30
تقدیم به میثا کوچک درونم دیشب بازم خوابتو دیدم همون خواب همیشگی، تو ساحل بودیم تو رو زانوهات نشسته بودی و گوش ماهی ها رو از تو شنهای خیس جدا می کردی. گاهی هم با هیجان بر میگشتی و با یه جیغ کوتاه یکی از اونا رو نشون میدادی میگفتی : اینو ببیییین، شبیه گوشای ترنج خانومه منم می خندیدم و با یه چوب کوتاه روی شنها، اسم ترنج...
-
نقاش رویاهای محال
یکشنبه 23 مهرماه سال 1391 22:10
پشت شیشه مات ومغرور نگاهی که بی تابم می کند حریصانه اکسیژن تنفس می کنم، بی اعتنا به رسیدن فردایی سرشار از بوی سفر،جاده و هزاران رنگ از خاطره تشنه ای سیراب نشدنی که رویاهای محال را روی جاری ترین سطح آب نقاشی می کشد و تب می کنم میان بن بست نفسگیر ثانیه های امروز و سنگینی رسیدن ثانیه های آینده ای که خالی از تو فرا خواهند...
-
عبور
جمعه 7 مهرماه سال 1391 13:53
ترانه های بی رنگ بستر، بوی نغمه های جدایی میدهند و او ، اسیردست نمی دانم ها، با تیک تیک ساعت شماته دار سفره عقد، هر ثانیه به دار آویخته می شود و بوی ناخوش دلبستگی، ریه هایش را به اسارت می کشد حلقه زرد و سفید، در فشار مشتش بر میله پنجره، روی انگشتش خون انداخته اند اما او استوارتر، پرنده های مهاجر را می شمارد
-
کولی شرقی
پنجشنبه 9 شهریورماه سال 1391 01:47
با من حرف بزن من از قبیله کولیانم زبان دورترین باد را هنوز خوب می فهمم صداقت وقتی پشت پرچمهای آفتابگردان چشم باز می کرد من میان تبسم های یک نسیم به رستگاری دست کشیدم و اولین نفری بودم که به سواران صبحی که از قله های بی نیازی باز میگشتند سلام گفتم
-
به خاطر
دوشنبه 6 شهریورماه سال 1391 13:18
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود بهانه ها جاری می شوند و بغضها گره می بندند روی سرگشتگی نفسهایت وقتی دلت از چیزی تنگ می شود که می دانی نیست و دیده نمی شود، ولی به خودت میایی و میبینی انگار یک دنیا آدم به تو برای آن "نیست" زل زده اند سردرگم می شوی رد پای خودت را گم می کنی. آنقدر گیج میشوی که فراموش می کنی از کدام...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 27 مردادماه سال 1391 17:33
صدای تیشه و اره برقی قطع شد.. درخت روی زمین نشست و بر خاکی که تا آن روز از آسمان به آن نگریسته بود دست کشید تلاش کرد تا از سطح خاک تپش ریشه های یخ زده اش را احساس کند اما نفسی در زیر خاک زندگی نمی کرد نسیمی از راه دور، "صدا" با خود هدیه آورده بود درخت چشمهایش را بسته بود، پس نسیم سکوت کرد. .... از دوردستها...
-
مهمان من
چهارشنبه 25 مردادماه سال 1391 15:03
مهمان ناخوانده چند ساله من ، امسال هم از راه رسید کمی دیر،اما سخت تر و بی خیال تر از همیشه. چنان بی پروا در این خانه قدم بر میدارد که گاه فراموش می کنم این منم که صاحبخانه ام گاه قدمهایم را میشمرد و هربار بعد از زمین خوردنم با صدای بلند می خندد فکر می کنم در غذاهایم هم چیزی می ریزد چون همه آنها طعم گس گچ گرفته اند،...
-
خدایا چی باید بگم؟
دوشنبه 16 مردادماه سال 1391 02:12
دوستای گلم مرسی برای تمام دعاهای قشنگتون اما گاهی اوقات خدا.. پدری امروز رفته بود تمام امروزم به قدم زدن روی قبرهای پیر و جوان گورستان گذشت و اما من مالیخولیا واربین تمام شیون ها و ناله ها دنبال چهره های آشنایی گشتم که فکر می کردم تا به امروز چه خوب می شناسمشون ولی امروز آدمها، حرفها، حتی هوا هم به طرز ناعادلانه ای...
-
خدایا هنوز به تو امیدوارم
جمعه 30 تیرماه سال 1391 17:38
تقدیم به یاسر و نسیبه دوستان روزهای طلایی کودکیم نقش آفتاب هنوز پابرجاست باد بازهم شیرین ترین ترانه اش را زمزمه خواهد کرد و ترنم بهار دوباره در خانه خواهد پیچید از طوفان هراسی به دل نگیر رنگین کمان هنوز پشت ابرها نفس می کشد این را آفتابگردانها باور کرده اند پس تو هم به جوشش آفتاب زیر پلکهای آسمان لبخند بزن باور کن خدا...
-
سهم من
شنبه 24 تیرماه سال 1391 22:37
تمام امروزم به فکر کردن راجع به حجم وابستگیهایم گذشت،وابستگی هایی که مدتهاست مثل پیله ای زمخت و بی انعطاف به دور داشته هایم پیچیده ام لحظه های سختی است وقتی احساس کنی خستگی و بی حوصلگی هایت برای دلبستگی به چیزهایی ست که یا هیچ وقت مال تو نبوده اند یا دنیا سهم کمتری از آن را برایت در نظر گرفته است گاهی اوقات بدجور...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 تیرماه سال 1391 21:46
تقدیم به مرحوم استاد ناصر احمدزاده(فرساد) به پاس آِنچه که از او آموختم .............. .............. روز رفتنت را خوب یادم هست، و من اشک ریختم برای نبودنت ، به یاد زمزمه های آرام بی صدائیت، برای فراموشیت در تاریکی سردابه های زمان، بر خاکت فریادت زدم تا که تلالو سیاه رنگ واقعیت را به خواب پریشان تیرگیها تعبیر کنم اما...
-
کافه چی
چهارشنبه 14 تیرماه سال 1391 01:49
برای یک دوست که با تک تک کلماتش از خاطره یک عشق تنم لرزید کافه چی!!! تلخترین کافه ات را برایم سرو کن من امروز از سفر بوسه شیرین یک مرد بازگشته ام برای قهوه امروز نیازی به شیر نیست من با چشمان بسته، لاته تورا در مرور طعم گس لبهای او سر می کشم کافه چی!!! خواهشی دارم صندلی خالی کنارم را بردار در من از این صندلی حسرت...