این روزها همه را از خودم
دور کرده ام و روی صفرترین نقطه زمان بودنم قدمهایی را که گاه به آهستگی و
گاه با عجله دور می شوند می شمرم
چه لذت خلسه آوریست این تنهایی مجوس که گاه حسرت فریادی را به دلم می اندازد که هیچ انعکاسی نداشته باشد حتی تصویر خود خود خودم
واین فرار دهشتناک من است از تو در توترین لایه های نقابهایی که برای خودم ساخته ام
واقعا نمی دانم این رهایی من است از ازدحام دچارها یا آرامش پیش از یک
سونامی هولناک که اینطور و فرینده روی بستر پیکرم پاهایش را دراز کرده و به
سیبی که در دست دار گاز می زند
در این میان گاهی هم دلم برای شنیدن خودم تنگ می شود که سالهاست میان نمی داننم ها چه کنم ها خاک خورده است
اما مهم نیست چون جالب اینجاست که در این حال، بدجور طعم تند سیگار و
نسکافه داغ و چند برگ از کتابی بی هویت به دل آدمیزاد می چسبد
بدجور...
باز هم تابستان
باز هم من داغ
بدون حوا می جنگم با
داغی و تابستان
میثا ، عزیز دلشکسته من ...که همیشه باخوندن نوشته هات اشک تو چشام جمع میشه برای تو، خودم و همه همدردامون که تو روزهای اوج زندگیمون چیزی متوقفمون کرد...دلم تنگه برات دوست ندیده و نشناخته من ولی بدجور بهت احساس نزدیکی دارم . همیشه بنویس ما رو از نوشته های زیبات محروم نکن....
دلت اروم خانومی
شاد باشی گلم ...
هیچ زمستانی ماندنی نیست حتی اگر تمام شبهایش یلدا باشد....
...خودمان را باید بشنویم...
...خود خودمان که سالها بی اعتنایی دیده !
...حتما حرفی برای گفتن این لحظه ها دارد!
سلام میثای گلم...صحنه چسبیدنی آخر..واقعا چسسسسبیددد..
بدجور..
میثا جانم....دلت
آرام...سلامت
باشی......
یاحق...