من به یک بند نازک از دلبستگی بند بودم برای "نرفتن"، برای ماندنی بی انتها
من به یک نگاه ،به سرسپردگی پیرشده تلخ، در بازوان تردیدهایم امیدوار بودم
من به یک واژه از جنس انتظار در چارچوب "در"، میان بهت ماندن و رفتن ایستادم اما تو چشمهایت بسته بود
و عاقبت چمدانم را با حسرت واژه "نرو" در دل، از قاب دیوارها بیرون بردم
من نقشم را با هزاران تابلو از کویر از روی دیوارهای آن خانه تعویض کردم
اما در چشمان تو دیگر شفافیت حضور من و دلبستگیهایم مرده بود
برای تو دیگر چه اهمیتی داشت؟
چون من و گوشهایم به انتظار پیچیدن صدای تو و لرزش واژه "بمان" در میان یک دنیا بی اعتنایی خشک شدیم.
عکس: میثا لامع
لاویج شهریور92
متن و تصویر هردو زیبا البته با یه حس خاص که ته دل آدم رو خالی میکنه...
گاهی در را به تخته میکوبی. فریاد میزنی. هر بار محکمتر که "میروم"... در انتظار یک صدای کوتاه با آهنگ "بمان"... "کجا؟"... "جای تو فقط اینجاست"... یا هرچیز دیگری... یا نه، حتی با نگاه، با رد نگاهش بگوید "نرو"... که بفهمیم آنطور نگاه کردن یعنی "بمان"...
ای وای از این سکوت...
انقدر زیبا مینویسی که هیچی برای گفتن ندارم ...
قشنگه ...
نرو ... بمان ...
:)
خوبی میثا جان ؟
حال الان منه...
لینک شد!
عکس فوق العاده ست...
ولی نوشته ات پر از اشکال. .. رها کن این قالبو رییس. بزن بیرون ازش... خواستی بهت میگم اشکالاتشو ...
بعد دوسال این اولین کامنتم برای یه وبلاگ بود ... حالشو ببر...