پشت شیشه مات ومغرور نگاهی که بی تابم می کند حریصانه اکسیژن تنفس می کنم،
بی اعتنا به رسیدن فردایی سرشار از بوی سفر،جاده و هزاران رنگ از خاطره تشنه ای سیراب نشدنی که رویاهای محال را روی جاری ترین سطح آب نقاشی می کشد
و تب
ترانه های بی رنگ بستر، بوی نغمه های جدایی میدهند
و او ، اسیردست نمی دانم ها،