شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

کولی شرقی

                                                       

با من حرف بزن
من از قبیله کولیانم
زبان دورترین باد را هنوز خوب می فهمم
صداقت وقتی پشت پرچمهای آفتابگردان چشم باز می کرد من میان تبسم های یک نسیم به رستگاری دست کشیدم
و اولین نفری بودم که به سواران صبحی که از قله های بی نیازی باز میگشتند سلام گفتم

به خاطر

                                  
   
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود بهانه ها جاری می شوند و بغضها گره می بندند روی سرگشتگی نفسهایت
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود که می دانی نیست و دیده نمی شود، ولی به خودت میایی و میبینی انگار یک دنیا آدم به تو برای آن "نیست" زل

زده اند سردرگم می شوی
رد پای خودت را گم می کنی. آنقدر گیج میشوی که فراموش می کنی از کدام راه آمده ای به کدام مقصد، اصلا به چه کاری؟
وقتی دلت خیلی تنگ می شود می توانی به اندازه تمام نگفته هایی که باید می گفتی توی صورت بالش گریه کنی و صب وقتی بیدار شدی باز نقاب لبخند روی لپهای ورم کرده و چشمهای پر از سوالت بزنی و تمام دوستت دارم هایی را که تاوانش این نگاههای "هیچ" بوده را توی آیینه به خودت تف کنی
و به یاد بیاوری این فقط تویی که می دانی پشت تمام شر وشوورت فقط یه حس ساده بوده که در آخر به زبان سرگشتگی ترجمه شده و تو به چشم یه بچه دبیرستانی سربه هوا دیده شدی
حس تلخیست وقتی دلت تنگ میشود برای چیزی که نبودی و دیده شدی فقط برای تمام سروصداهایی که ناخواسته با نشانه های خودت بودن به پا کرده ای.