اسباب کشی

 

اگه بخوام سخت‌ترین کارهایی رو که برام وجود داره

لیست بندی کنم به چند دلیل حتما

 اسباب کشی کردن جزو کاراییه که جزو شماره ۱

این لیست خواهد بود

 اولین دلیلش وابستگی و دل کندنه که برای من

همیشه جزو سخت‌ترین کار‌ها بوده،

 هممون حداقل یک بار هم که شده طعم تلخ

دل بریدن و احساس کردیم و لی به این مساله هم

 معتقدم که همه دل بریدن‌ها با اینکه سخته

ولی همشون هم بی‌حکمت و بی‌فایده نیست

 

«بلاگفا» اولین خونه مجازی من برای نوشتن

و مهم‌تر از اون آشنایی با دوستان جدیدی شد که

 جزو باارزش‌ترین تجربه‌های زندگیم هستند

 

ولی بنا بر به وجود اومدن یه سری از مشکلات این خونه

که ماههاست وجود داره و مثل اینکه تموم شدنی هم نیست 

احساس می کنم 

 

با وجود همه وابستگی‌ها

و حس سپاسگزاری ازش، وادارم کرد تا به این موضوع فکر کنم

که دیگه وقت دل کندنه

 

آدرس خونه جدید

http://shazdehkocholo.blogsky.com/

 

 

هنرپیشه

 

 

چند ساعتی به تحویل سال نو باقی مانده بود و چهارراه شلوغ و پر رفت و آمد تر به نظر می آمد 

صدای فریاد دستفروشی که بلوزهای زنانه را حراج کرده بود شنیده می شد

مرد لحظه ای سکوت کرد و روی چهارپایه نشست، از بطری آبی که در کیسه بارها بود کمی نوشید و به ساعت وسط میدان نگاه کرد، هنوز چند ساعتی تا تحویل سال باقی مانده بود، نفس عمیقی کشید، ذهنش در حال حساب و کتاب بود ، هنوز ۳-۴ بلوز دیگر باید فروخته می شد تا بدهی مجید را برای پولهایی که برای خرید بلوزها از جنوب گرفته بود دربیاورد،  عروسکی هم که بین بساط پیرمرد خنزر پنزری با لباس بافتنی زرد و سفید بود، با اینکه یک چشم عروسک باز و بسته نمی شد ولی بدجوری ته دلش را غنج می زد که با آن ، خنده های ملیحه را ببیند، همسرش زهرا هم که دیگر توقعی نداشت.. 

............................ 

 پیرمرد خنزرپنزری ساعت زهواردرفته رنگ پریده دیواری را رو به دختر دانشجویی که کلاسور و جزوه هایش را به سینه چسبانده بود گرفت و گفت:"خانوم ساعت برای سفره هفت سین نمی خوایید؟ جنسش سوئیسیه ، هنوزم کار می کنه " دخترک بی اعتنا رد شد و به سمت قسمت خط کشی شده عابر پیاده پیچید،

پیرمرد دوباره بر جایش نشست و به ساعتی که مدتها بود مثل خاطراتش به خواب رفته بود نگاه کرد و پوزخندی را به افکار نیمه روشنی که در تلاش بودند تا جان بگیرند حواله کرد

روی کارتنهای پفک نمکی که چندماه قبل از زباله های بقالی چهارراه بالا پیدا کرده بود نشست،وقتی بوی نان تست و گوشت سرخ شده عصبهای بویایی اش را به بازی گرفته بودند ، همراه با زنگ ساعت میدان، گرسنگی ۱۶ ساعته اش تا مغز استخوانش تیر کشید 

........................... 

بوی روغن سوخته همبرگرهای سرخ شده  اغذیه فروشی  به طرز نامطبوعی با بوی سنبل و نرگس های فروشی مردی که جمعیتی برای خرید ماهی قرمز دوره اش کرده بودند خیابان را برداشته بود.

ساندویچ فروشی مملو از آدمهایی بود و  که خسته از خرید عید در حال غذا خوردن بودند، صدای زنگ تلفن در مغازه پیچید.مرد ساندویچ فروش گوشی را برداشت و با بی حوصلگی مشغول پاسخ به آن طرف خط شد

ـ خیلی خوب مگه نمی دونی چقدر سرم شلوغه؟

ـ....

ـ نکنه انتظار داری لباس عید بچه یه نره خر دیگه رو که دارم شکمش و سیر می کنم هم من بخرم؟

خوب گوشاتو وا کن بهتره هرچه زودتر تکلیف این بچه رو روشن کنی، فهمیدی؟

...

ــ ماهی قرمز می خوای چی کار؟ برو یه چن تا از ماهی های حوض اقدس خانوم قرض بگیر بگو بعد از تحویل سال پسش می دیم

ـ...

ـ خب من از کجا بدونم کی می رسم؟ هروقت که کارم تموم شد

و در حالی که نگاهش به عقربه های طلایی ساعت میدان افتاده بود با غرولند گوشی را روی تلفن کوبید

........................

 بچه هایی که دور ظرفهای بزرگ ماهی جمع شده بودند و هرکدام سعی داشتند زیباترین ماهی را انتخاب کنند و مرد ماهی فروش هم با حوصله داخل یک یک تنگها آب می ریخت و ماهی ها را به دستشان می سپرد 

کودک ۵-۶ ساله ای  با هیجان به تماشای ماهی ها و تنگ های رنگی و سبزه هایی که تنک و ناهماهنگ به روی بشقابهای یک بار مصرف روییده بودند مشغول بود

مرد ماهی فروش دستی به موهای خرمایی و لخت پسرک کشید و

 گفت: چی می خوایی عمو؟

ـ از اون سه دمه ها

ـ پول داری؟ مامانت کجاست؟

پسرک با انگشت زنی را که پشت ویترین زرگری ایستاده بود نشان داد

ـ خب برو به مامانت بگو بیاد تا بهت ماهی بدم

پسرک به سمت زن دوید و پر چادر مادر را به سمت خود کشید

ـمامان، من از اون ماهی سه دمه ها می خوام

ـ برات می گیرم پسرم، هرکدوم و که دلت می خواد بگو تا آقا برات توی تنگ بذاره، فقط عجله کن چون دیگه دیر شده، الان بابا میرسه، باید کمکم کنی سفره هفت سین و بچینیـــــــــم، بابــــــــــا میاد، شام بخوریم تا سال تحویل شه، باشه پسر گلم؟

پسرک بی جواب داخل ظرف ماهی ها خم شد و با انگشت اشاره کرد گفت:

ـ اونو می خوام، همونی که سه دمه، روی شکمش سفید و سیاهه

مرد ماهی فروش لبخندی زد و سعی کرد با تور کوچک ،ماهی دلخواه پسرک را به دام بیندازد

وقتی تنگ ماهی را به دستهای کوچک او می سپرد از دیدن برق چشمانش لبخندی روی صورت رنگ پریده اش نشست

زنگ گوشی موبایلش به صدا درآمد

ـ سلام بابایی؟ جونم؟

....

 می دونم بابا، حق داری، اولین سالیه که مامانت کنارمون نیست ولی دلم می خواد یه سفره هفت سین به قشنگی همونایی که مامان برامون پهن می کرد بذاری تا من برسم.

ـ......

ـ باشه بابایی، باشه، قول میدم بعدش بریم سر خاک مامان، تا من برسم برو مغازه اکبرآقا یه جعبه از اون شیرینایی که خودت دوس داری بگیر ، بگو بابام میاد پول شیرینی و با بدهی های مراسم مامان بهتون میده

مرد ماهی فروش نگاهی به ساعت میدان انداخت

اما در ذهنش، جمله هایی را که باید به اکبرآقا می گفت مرور می کرد.

 

من با خودم قهرم

 

من از همین جا ، از همین رسانه مجازی اعلام می کنم

که دلم هوس کرده  قهر کنه

 

اصلا می دونین چیه؟

من قهرم قهرم آقا قهرم

(حالا انگار من ننویسم چه اتفاق مهمی

در ادبیات کشور اتفاق میوفته ها؟!!!!) 

 

تا اطلاع ثانوی این وبلاگ تعطیل نیست

ولی من یا خودم قهرم

 درب وبلاگ شازده کوچولو طبق معمول به روی همتون بازه

قدمتون روی چشم

 با چای و شیرینی هم ازتون پذیرایی

میشه ولی نویسنده در پیتش فعلا در قهر به سر می بره.

 

 

....

 

یه بار دیگه دزدکی به پنجره های استتار شده ساختمون روبرو نگاه کرد ،

وقتی نگاهش روی نرده های زنگ زده دزدگیر سر می خورد

گرفتگی گلوش برای سوار شدن به ماشین هلش داد

باید مستقیم می رفت و توی چشماش زل میزد

و تمام گفتنی های این چند سال و می گفت

..

اما وقتی  ترس و بزدلیش تو سال آخر دانشگاه 

برای انتخاب بین اون و مسعود به یادش اومد

این که چطور دلش، ذهنش و 

مثل خوره در حال نابود کردن بود،

 پاهاش کلاچ و ترمز و گم کرد

و دستاش روی فرمون،

تو اطاعت از ماشین جلویی بود

 

 آخرین باری که به دنبال بهانه ای برای اینکه سر حرف و با ز کنه

 و نتونسته بود هم این حس و تجربه کرده بود

...

تمام  تلاشش و کرد تا منتهی الیه راست خیابون حرکت کنه

 تا دوربرگردان و نادیده بگیره

بنابراین به راست پیچید 

..

چراغ راهنمای چهار راه مثل همیشه قرمز بود

چقدر به این توقف نیاز داشت

 ...

  گره روسریشو محکم کرد و سعی کرد نگاهی سرسری به آیینه بندازه 

وقتی نگاهش روی

تارهای سفیدی که از گوشه های رورسری بیرون اومده بود متوقف شد،

 دستی به تارهای سفید کشید

و سعی کرد با سرانگشتانش لمسشون کنه

مدتها بود که رنگ های مداوم آرایشگرش دیگه روی این تارهایی که  میانسالی رو

توی صورتش تف می کردند تاثیر طولانی نداشت

..

چشماشو بست

سعی کرد به یاد بیاره که چند سال از اون روزها گذشته

خاطرات روشن نبودند،

فقط تصاویر سیاه و سفید و مبهمی توی ذهنش نقش می بست که

تاریخ دقیقی روشون حک نشده بود

بین تمام اون سایه روشن ها ، بین تمام اون خاطرات دوران دانشکده ،

فقط چهره او بود که صاف و بی خط روی ذهنش

با گامهایی سنگین قدم بر می داشت

 

قدمهایی که بی شباهت به

گامهای مغرورانه شاگرد اول و برتر دانشکده نبود

 

 برگزاری "شب شعر" ها،

 نمره های "الف" پایان هر ترم،

شیطنتهای همیشگی،

پیشنهاد جمع شدن  در کافی شاپ نزدیک به دانشکده،

 

و نگاههای گذرا و بی تفاوتش  

 بهانه های قشنگی بودند برای شروع صحبت

 

اما او هیج کسی را نمیدید

همه می دانستند که او متعلق به کسی نیست

..

عصری هم که تولد یکی از بچه ها رو تو همون کافه جشن گرفته بودند،

بعد از شوخی ها و سروصداهای معمول او،

چهره یک یک دختران کلاس  در ذهنش جان گرفتند که چطور سعی در جلب توجه اوداشتند

همان روز بی اختیار شعر"رویا" فروغ رو در ذهنش زمزمه می کرد

 "او از این گلزار عطرآگین برگ سبزی هم نمی چیند"

...

چراغ سبز شده بود ماشین را روشن کرد

...

نه ، او آدمی نبود که بشه توی صورتش نگاه کرد و قدرت کلام داشت

 

 جشن فارغ التحصیلیشان باپیگیریها و دوندگیهای او هرچه باشکوه تر برگزار شد

 

 لحظه ای که با کلاه و لباس فرم جشن با هیاهو در حال عکس گرفتن بودند 

 مثل همیشه بیشترین سر و صدا و شوخی

از او بود که با ژستهای مختلف با همه عکس می انداخت

وقتی به طرفش می آمد،

خودش را در حال صحبت با مسعود نشون داد

 

اما او با سر و صدا بازویش را به سمت

یکی از بچه هایی که دوربین به دست داشت کشید و

به آرامی صورتش را به سمت او گرداند

 به چشمانش نگاه کرد و برای خانوم دکتر آینده آرزوی موفقیت کرد

...

......

عصر دیروز، لحظه ای که از پله های مطب پایین میومد

اون مخفیانه سرش را از پنجره کمپ ترک اعتیاد ساختمان روبرو بیرون آورده بود

و سیگارش را روشن می کرد

توی همون لحظه ای که هر چند میلیون سال زمین 

ممکنه اتفاق بیوفته تا زمان متوقف بشه

نگاهشون باهم تلاقی کرد

وه که چه بی صدا نگاهش در قاب بلور شیشه ای چشمان او شکسته بود

..

با خودش فکر کرد:

فکر نمی کنم دوربرگردان بعدی خیلی دور باشه

 

Dream

 

یه روز که همه امیدم به تابیدن یه خورشید طلایی

تو آسمون مه گرفته و ابری بود،

دلمو به نور  یه شمع خوش کردم و گفتم:

"تلالو نورش شبیه به همه

کی گفته شمع نمی تونه خورشید باشه؟"

 

یه روز که هوا خشک و نفسگیر بود،

همون روز که به جای یه نسیم،

 دلمو به گذر یه آه که از سینه خودم بلند می شد ،خوش کرده بودم

گفتم:" جنس نفس هم از تن نسیمه

کی گفته آه نمی تونه نسیم باشه؟"

 

 

همون روز که به سیگار نیمه سوخته م،

 روی خاکستر سیگارهای خاموش شده قبلی،

رنگ سیاهی و نشون می دادم،

و قشنگترین حرفایی و که تا اون روز یاد گرفته بودم،

با روزمره ترین زبون دنیا مرور می کردم،

 

همون روز که داشتم  قهوه تلخمو با  "اگر" و " ای کاش" های رویاییم فرو می دادم،

همون لحظه که ذهنم توی ساعت بی زمانی که نه متعلق به

"امروز" بود  نه "دیروز"  نه "فردا"،

ملس ترین حس عاشقانه ها رو می چشیدم و می چشیدم و می چشیدم،

 

گردباد از راه رسید،

طوفانی از غبار تمام سراب هایی که تا آن روز

در پیچ و تاب رویای خورشید،

در هوای خشک و بخیل واقعیت حضور داشتو من

 من ابلهانه آن را رویا نام نهاده بودم..

 

وبلاگ شازده کوچولو 1 ساله شد

 

نمی دونم شازده کوچولو توی چه تاریخی از عمر چند میلیون 

سالگی زمین توی سیاره ، ب۶۱۲ ساکن شد

 

ولی مطمئنم قبل از تولد کتاب شازده کوچولو

اون به دنیا اومده بود

 

اون از آغاز خلقت دنیا با اولین دم بودن به دنیا اومد 

چون اگر نبود قشنگترین حسهای دنیا خلق نمی شدن

 

 اما  ۱۸ تیرماه،

تولد یک سالگی وبلاگ "شازده کوچولو" ست

 

پیشنهاد درست شدن این وبلاگ برای اولین بار از طرف عادل

مطرح شد

و امروز فکر می کنم در شرایط و روزهایی

 که می گذروندم

بهترین و قشنگترین پیشنهاد از طرف همراه همیشگی و

خوش فکر زندگیم بود

 

چون نوشتن از چیزهایی که در ذهنم

می گذشت بعد از سالها لجبازی با خودم

تنها چیزی بود که به اون نیاز داشتم.

 

نمی تونم از این قضیه هم بگذرم که

اگر حمایتهای عادل در آغاز

و بعدها آرش و همراهی قلم بانو نبود

شاید خیلی زود دوباره از نوشتن دلسرد می شدم

 

 در این ۱ سال 

 توی این صفحه رنگی مجازی

دوستان بی نهایت خوبی پیدا کردم که

 برای ادامه این مسیر راهنما و هدایتگرم شدند

 

آرش امین زاده نویسنده وبلاگ "غرولندهای تکراری"

 امید صیادی نویسنده وبلاگ "گنجشگک اشی مشی" 

 کیامهر باستانی نویسنده وبلاگ"جوگیریات"

کسانی بودند که اغلب موارد برای تصحیح مطالبم

بیشترین زحمت و براشون داشتم و دارم.

 

و شما

دوستان خوبم که به واسطه وبلاگ همین دوستان،

باهاتون آشنا شدم

یکی از با ارزش ترین سرمایه هایی هستید

 که به دست آوردم

 

دست همتون و می بوسم

ومرسی از اینکه در کنارم هستید

 

اولین مطلبی که در تاریخ ۱۸ تیرماه ۱۳۸۹ در وبلاگم نوشتم:

 

 
باز هم مدرسه ام دیر شد....

باز هم عبور بی صدای خاطره در کوچه غربت بودنم،

چیدن یک سیب ،

و باز هم فرصت دیدار یک شعر،

خوابهای بی وزن یلدائیم،

هنوز هم نمی دانم کدامین پیچ کوچه را

به سمت بلوغ خورشید اشتباه پیچیده ام،

هنوز هم نمی دانم

به کدامین گناه بار سنگین باور و اعتقاد را

به شانه های بی ریای کودکی ام  سنجاق کرده ام.

هیاهو ، رویا ، آرزو ، رنگ و دلتنگی

وای که چه زود دیر می شود....

 

 

آنتوان دوسنت اگزوپری

              

احمد شاملو

 

 پی نوشت۱:

توضیحی کوتاه در رابطه با اگزوپری

برگرفته ازسایت کانون اینترنتی دانشگاه فنی و مهندسی اراک

(در ۱۹۴۳ شاهکار سنت‌اگزوپری به نام "شازده کوچولو" Le Petit Prince انتشار یافت که حوادث شگفت‌آنگیز آن با نکته‌های دقیق و عمیق روانی همراه است. شازده کوچولو یکی از مهم‌ترین آثار اگزوپری به شمار می‌رود که در قرن اخیر سوّمین کتاب پرخواننده جهان است. این اثر از حادثه‌ای واقعی مایه گرفته که در دل شنهای صحرای موریتانی برای سنت اگزوپری روی داده است. خرابی دستگاه هواپیما خلبان را به فرود اجباری در دل آفریقا وامی‌دارد و از میان هزاران ساکن منطقه؛ پسربچه‌ای با رفتار عجیب و غیرعادی خود جلب توجه می‌کند. پسربچه‌ای که اصلاً به مردم اطراف خود شباهت ندارد و پرسشهایی را مطرح می‌کند که خود موضوع داستان قرار می‌گیرد. شازده کوچولو از کتابهای کم‌نظیر برای کودکان و شاهکاری جاویدان است که در آن تصویرهای ذهنی با عمق فلسفی آمیخته است. او این کتاب را در سال ۱۹۴۰ در نیویورک نوشته است. او در این اثر خیال انگیز و زیبایش که فلسفه دوست داشتن و عواطف انسانی در خلال سطرهای آن به ساده‌ترین و در عین حال ژرفترین شکل تجزیه و تحلیل شده و نویسنده در سرتاسر کتاب کسانی را که با غوطه ور شدن و دلبستن به مادّیات و پایبند بودن به تعصّبها و خودخواهیها و اندیشه‌های خرافی بیجا از راستی و پاکی و خوی انسانی به دور افتاده اند، زیر نام آدم بزرگها به باد مسخره گرفته است.

‏ (۲۹ ژوئن ۱۹۰۰ - ۳۱ ژوئیه ۱۹۴۴) نویسنده و خلبان اهل فرانسه بود. )

 

 احمد شاملو در سال 1359 نوار صوتی

داستان مسافر کوچولو

(شاهزاده کوچولو)را همراه با کتاب، با موسیقی

گوستاو مالر Gustav Mahler منتشر کرد.

پی نوشت۲:

دانلود قصه شازده کوچولو با صدای احمد شاملو

روزی که نمی خواهم از راه برسد..

یه نفس عمیق می کشم و یه وری سرم و می ذارم روی شونه اش

 

 

 

همونطوری که چشمش به تلویزییونه میگه:

"چیه بابا، ترسیدی؟"

"نه ، چرا ترس؟

تهش اینه که مثل دفعه پیش

یه چند روزی بستری میشید و تحت مراقبتید"

 

به چشماش نگاه نمی کنم

 ولی از سکوتش می تونم بفهمم که می دونه دارم دروغ می گم

همیشه همین طور بوده،

به طرز عجیبی منو خوب می شناسه

 

"نصفه شبی مزاحمتون شدم.

از سر شب یه کمی تپش قلبم هم زیاد شده بود

گفتم حتما تا صبح نمی تونم بخوابم"

 

"چی می گی بابا؟ اگه بهم زنگ نمی زدی ازت دلخور می شدم"

 

"ولی حالا که فکر می کنم بد هم نشده ها

خیلی وقته ندیدمت بهونه ای شد که بیایی ببینمت.

تو هم بدجوری خودت و توی زندگی غرق کردی"

 

خجالت می کشم و سعی می کنم

خطهای مورب سرامیک های کف اتاق و بشمارم

 

یاد صد دفعه ای میوفتم که  یهو شمارشو روی گوشیم دیدم

یاد صد دفعه ای که وقتی حالم خوش نبود،

 نمی دونم از کجا می فهمید

چون دقیقا همون ساعتهایی که به صدای محکمش بیشتر از هر چیز نیاز داشتم

با بهونه و بی بهونه روزی

سه بار زنگ می زد تا صدامو بشنوه،  

یاد صد دفعه ای که به خودم قول داده بودم بیشتر بهش سر بزنم.

 

خجالت کشیدم از  روزی که می رسید،

روزنبودنش،

 دوست نداشتم حتی تصورش کنم

 

جمعیت پشت شیشه ای که دارم

یه وری از رو شونه بابا نگاشون می کنم به ولوله افتادن

 

مرد مسنی رو که صورتش از خون پوشیده شده

از آمبولانس روی تخت می ذارن

ملحفه ها رنگ خون می گیرن.

و  صدای شیون دختری که همراه بیماره لحطه ای قطع نمیشه 

 

نگاهی به دستای بابا می کنم،

 هنوز از زیر پوستش کمی خون میاد

سعی می کنم آروم نفس بکشم

تا متوجه نشه قلبم داره از جاش کنده میشه

ولی مثل اینکه بازم بی فایده است چون میگه:

 

"نگران نباش، اگه حالم خیلی بد بود 

نمی تونستم اینجا کنارت بشینم دفعه پیش و یادت نیست؟"

 

"آره بابا، همین طوره ولی باید قول بدید

جواب آزمایش هرچی که بود فردا حتما برید پیش دکتر خودتون"

 

به آرومی می خنده و میگه:

"چشم قول میدم"

 

صدای مسوول خواب آلود آزمایشگاه بلند میشه

"جواب آزمایشتون آماده است میتونید به دکتر نشون بدید"

 

ساعتی بعد در حالی که دستهای محکم و مردونه شو

با اطمینانی پایان نا پذیر توی دستام گرفتم

از حیاط بیمارستان به سمت در خروجی می ریم

 

دختری روی زمین نشسته و شیون می کنه و

زیر لب حرفهای نامفهومی می زنه که از بین لبهای بسته اش فقط کلمه

"بابا" رو می تونم بشنوم

 

با پشت دست، خیسی صورتم و پس می زنم

و شوریشو با فرو دادن اولین بزاقم قورت میدم

به دستاش که حالا خونریزیشون بند اومده نگاه می کنم

 و عاشقانه می بوسمشون

 

هنوز هم نمی خوام به اون روزی که می رسه فکر کنم.

 

خواهرانه

تقدیم به ضحا

برای تمام قشنگترین خواهرانه هایی را که با او تجربه کردم 

 

ما چون دو دریچه روبه روی هم

آگاه ز هر بگومگوی هم

هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آینده

 

...

 

اکنون دل من شکسته و خسته است

زیرا که یکی از دریچه ها بسته است

نه مهر فسون ، نه ماه جادو کرد

نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد

 

                                                        فروغ فرخزاد

ترن هوایی

 

این روزها بیشتر کتاب میخوانم،

فیلم میبینم،

و می نویسم،

 

کتاب "سه شنبه ها با موری" نوشته "میچ آلبوم " را تازه تمام کرده ام.

(تبلور قریبی از جدال با آنچه که به آن معتقد بودم

بر حس تنم جای گذاشت، هنوز گرمم است)

 

 گاهی فیلمهایم به نیمه نرسیده،بالش پشتم بهانه جویی می کند

و گردنم زق زق درد را از سر می گیرد.

 

نوشته هایم هم که مثل همیشه تعریفی ندارند،

این روزها حس می کنم پرت و پلاهایم بیشتر هم شده اند.

بیشتر شبیه خطهای کج و معوج مستی که

 ادای شعرا را درمی آورد می ماند که

هذیان شبانه اش را به خیال خودش ،نت برداری می کند.

 

کشاکشم بیشتر شبیه دلقکی است که برای ایستادن

به روی توپ بادکنکی رنگی در حال تمرکز است،

(برای دیگران تحسین برانگیز و برای خودش کسل کننده).

 

راستی ،ساعتهای گرسنگیم بیشتر شده اند،

دیروز به مادرم می گفتم: "هیچ کسی بهتر از خودش

 دکتر خودش نمیشود، من هم تشخیصم برای خودم "مرض جوع" است.

راستی چرا ته مزه میوه های این فصل اینقدر تلخ است؟

از نسکافه ها هم که نگو، مزه معجون گچ و شکلات پیدا کرده اند." 

فکر می کنم مادرم پوزخند می زد.

 

راستی امروز متوجه لکه های آب میوه و سوپی شدم

که نفهمیدم کی روی پتوی تابستانیم ریختمشان.

خنده ام گرفت ، مثل اینکه بدجوری با کاناپه و پتو سر جنگ پیدا کرده ام.

اطرافیانم چه می کشند؟

 

گاهی ضعف می کنم و وقتی چشمانم سیاهی می روند

سعی میکنم زیرزیرکی بخندم،

چون مثل این می ماند که سوار سرسره شده باشی.

 

ولی مامان می گوید:"چرا صورتت را مثل مرده ها می کنی؟"

این بارباز هم می خندم.

 

هر بار همین بساط است،

مثل ترن هوایی که آرام آرام اوج می گیرد و در بالاترین نقطه،

یک آن توقف..

و بعد،

وییییییییژژژژژژژژ...

سقوطی که دل ادم را غنج می زند.

 

این روزها هم تبدیل به بازی تکراری شده که گاهی دوستش دارم،

این روزها، خووب، خیلییی خوب زیروبم های نگاهم را به یادم می آورد

حساسیتهایم را،

دوست داشتن هایم را،

حسرت های دوست داشتنیم را،

لذتها و خواستن هایم را.

 

گاهی با خودم حرف می زنم،

(حرفهای ما همیشه هم مهربانانه نیست)

گاهی حسابی باهم درگیر می شویم ولی

من از او کم نمیاورم، او خیلی بی پرواست.

 

گاهی گولم می زند

و من بیشتر اوقات کودکانه گول می خورم

اما دلگیر نمی شوم

می دانم که تقصیری ندارد

آخراو برای همین به دنیا آمده، اصلا برای همین خلق شده است.

 

برای من مهمان ناخوانده عزیزی است که گاه بدجور دلتنگش می شوم.

 

عجیب است ،

در این روزها به طرز غریبی سپاسگزارترشده ام.

 

تشکر نوشت:

از کیارش عزیز نوسنده وبلاگ (( داخل پرانتز )) برای اینکه

پیشنهاد مطالعه کتاب"سه شنبه ها با موری" نوشته"میچ آلبوم"

را در پست قبلی به من دادند. بی نهایت سپاسگزارم.

شاید این روزها واقعا خوندن این کتاب

یکی از روحیه بخش ترین چیزهایی بود که به آن نیاز داشتم

خزعبلات یه ذهن بی خواب

 

امروز اینقدر از دلبستگیها خالیم که

حس می کنم دارم از روی

زمین بلند میشم

 

 

وقتی دلت هیچی نخواد

وقتی آرزویی نباشه

وقتی ضربان قلبت به هیچ هیجانی واکنش نشون نده

تازه احساس می کنی زنده ای.

 

دلم نمی خواد ازین حس بیرون بیام

دلمم نمی خواد یه اتیکت افسردگی بهش بچسبونم و زانوی غم بغل بگیرم

چون افسردگی نیست

 

یه آزادیه

آزادی از خودم و همه اون چیزایی که یه عمر براشون جنگیدم

 

اصلا این حس برام آشنا نیست

نمی دونم خوبه یا بده

اصلا نمی دونم وجودش واقعیه یا یه سایه از خیال

که مثل یه تار نامرئی لزج ولی خوشایند احاطه ام کرده.

 

میگم لزج چون هنوزبه خوشایند بودنش مطمئن نیستم

مطمئن نیستم که می خواد چی کار کنه

اصلا خیلی حس موذی و بی پرواییه

 

دیگه از سواری دادن به حسایی که خودشون میان و میرن خسته شدم.

فقط دلم می خواد بمونم و ببینم

 

نمی دونم چرا این ذهن خالی و سبکم اینقدر زود

 پر میشه از آشغالایی که  از زباله  ذهن هر کی که بهش میرسه.

 

بهم ثابت شده خیلی هم برای  انتخاب هرچرت و پرتی خودشو به زحمت میندازه

و ناب ترین و کسالت آورترین ها رو بر میداره

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 ولی بهترین راه برای درمان هر دمل چرکی که سر باز میکنه

خالی کردن چرک و کثافتاست

با اینکه خیلی دردش زیاده.

 

راستی شمام دیدین؟

چرا دنیا امروز این رنگیه؟

دوستانی دارم بهتر از آب روان ، برگ درختتتتتت

 

توی این هوای شرجی و تابستانی که دیگه نه نای حرکت کردن برام مونده ونه جس و حال خیال پروری

فقط زنده‌ام زنده‌ای که نگاه می‌کنه، وادار می‌شه و خودشو به یه تسلیم قانع می‌کنه

می‌گه همینیه که هست.

توی همین هوا خسته، اگه عادل در کنارم نبود تا به یادم بیاره زندگی جریان وابستگیهای هرروزه است

وبعدش دوستای همیشه همراهم

دلداریهای صادقانه شون که با یه تزئینی از لبخند ساده و لی محکم،

اضطرابی که توی چشماشون دیده می‌شد

و به نشونه گذرا بودن زندگی به من هدیه نمی‌دادند

شاید می‌ترسیدم،

 

 همونطوری که دیشب تنها بودم و شااااااااید قرار بود که اون اتفاق نهایی بیوفته

اما نشد چون هیچ کدوم از بچه‌ها نذاشتن و نخواستن.

من حضور تکه تکه‌های وجود خدا رو توی تمام دوستانم که در کنارم هستند

 یا تماس می‌گیرند تا از حالم باخبر باشند ومی‌بینم

 

باور دارم که اصلا بحث در رابطه با  جنگیدن زندگی بر سر رفتن و موندن نیست

 

وقتی ضحا از توی صفحه رنگی مانیتور به من زل زده بود و اشک می‌ریخت

و هزاران بار می‌گفت

«کاش اونجا بودم،

کاش اینقده با داشتن یه خواهر تنها نبودی»

تنها چیزی که آرومش می‌کرد دیدن عادل و بچه‌ها بود که چطور منو دوره کردن

و فکر می‌کنم واقعا کمی آروم شده بود.

 

این ترس من از تنها موندن توی لحظه های نیاز بود

 

توی این چند روز

زیاد خسته شدم

زیاد ناامید شدم

زیاد دل بریدم

زیاد دل بستم

و

زیاد خسته شدم

اما نمی‌تونم فراموش کنم که

لحظه‌هایی از زندگی هستند که ایستا به نظر می‌رسند

 اما تجربه زمان بر این بوده که

هیچ‌گاه اینگونه نبوده نیست و نخواهد بود.

 

پی نوشت:

عادل عزیزم، پدر و مادر صبورم، هادی و نازنین دوست داشتنیم،

مازیار خوبم، هوشیار مهربونم

 قلم بانوی همیشه عزیزم،

رضا و آزاده همیشه همراه من، آرش و بنفشه گلم

و همه دوستان همراه دنیای مجازی من که در کنارم هستید

بی‌‌‌نهایت دوستتون دارم.

 

 

 

ریشه هایم سخت در زمین گرفتار است

 

 

هنوز برای رفتنم فکری نکرده ام،

سالهاست که دیگر "ماندن" و "رفتنی" مرا به اندیشیدین وا نمی دارد.

اصلا اندیشه ای نیست تا برای به چالش کشیدن

این بازیهای اغوا گرانه، بی تابم کند.

 

اندیشه هایم میان سفر فصلها،

 میان رطوبت تابستانی زادگاهم ،

به شاخه "سروهای خمره آبی"با بی تفاوتی نامفهومی تاب می خورند.

و من  هر روز چون استادی سختگیر،

 درس تحمل و بردباری را به خودم مشق می دهم.

 

صرف فعل "عادت کردن" در این مدرسه ،

 جرمی نابخشودنی است.

 

بی آنکه بدانم تا کجای این خاک مرطوب "بودن "

ریشه دوانیده ام، تلاش می کنم دویدنم را به یادآورم.

 

"داروگ" ها پشت سرم نفیر تمسخر می کشند

بی آنکه بدانند چگونه از ریشه های  غرق شده در این نمناکی،

 سردم است، 

یا از غبار کدامین بی حوصلگی زمین، برای آفرینشم،

 مسلولم.

 

 

پی نوشت۱:

"سروهای خمره آبی":

درختی است با تاج مخروطی و دارای شاخه های برگ دار بسیار مسطح تقریباً کروی ،

  از این درخت در ایران فقط یک گونه   بومی به نام سروخمره ایی که همان  تویا اوریانتالیس است

وجوددارد که در بیشتر نقاط ایران به عنوان زینتی  کاشته می شود .

این درخت نسبت به شرایط نامساعد به خصوص خشکی و سرما مقاومت دارد.

 

پی نوشت۲:

"داروگ":

نام نوعی قورباغه درختی که در گویش مازندرانی با این نام بیان میشود.

نام یکی از شعرهای" نیما یوشیج شاعر معاصر"

غمهای زمستانی

 

شعر غمهای زمستانی از سروده های استاد"سهیل محمودی" رو شاید ۱۰۰ ها بار

خوندمش ولی هر بار بی اختیار برای چشمهای همیشه خسته همه باباهای دنیا

که زندگی غرور مردونه و با صلابتشون و به بازی می گیره اشک ریختم.

 

 این شعر و به مناسبت روز پدرتقدیم می کنم

به همه باباهای مهربون و فداکار دیروز وامروز و فردا.

تنتون سالم، قلبتون شاد و سایه تون

سالهای سال بر زندگی مستدام باد.

 

....

چند زمستان مي‌گذرد

هوا چه سرد است،

چه پُر سوز است!

 سوز مي‌آيد

سوز مي‌آيد

سوزِ بي‌كسي مي‌آيد

سوزِ سرگرداني

سوزِ تنهايي،

سوزِ تنهايي مي‌آيد.


من هيچ چيز ندارم

حتي پدر

كه روزگاري مثل درخت

تمامِ خانه‌ي ما را سخت، در آغوش مي‌فشرد

و سايه‌ي مهرباني‌اش را

از ما دريغ نمي‌كرد.


در آستانه‌ي خانه

پدر پس از خداحافظي

هر صبح با صداي بلند، «چهارقل» مي‌خواند

و از «پنج‌تن»، مدد مي‌جُست

و وقتي كرايه‌خانه، عقب مي‌افتاد،

پدر

در نيمه‌هاي شب به خانه مي‌آمد

و گاه اتفاق مي‌افتاد

كه ما تا ده‌روز، بي‌پدر بوديم

و شب‌ها، يتيم مي‌خوابيديم.

 


آن‌روزها، پدر، بزرگترين مردِ روي زمين بود

وقتي كه شب، به خانه مي‌آمد

و ما شكايتِ دُردانه‌هاي صاحبخانه را

به پيش او مي‌برديم،

پدر چه خط‌ونشان‌ها كه براي آن‌ها نمي‌كشيد

امّا دريغ

نمي‌دانم چرا

فردا هرچه گفته بود فراموشش مي‌شد،

و دوباره اوّلِ صبح

به نصرت‌خان سلام مي‌كرد؟!

 


آن‌روزها - تمام سال -

هر شب به اميدِ دوچرخه

مشق مي‌نوشتيم،

به اميدِ دوچرخه مي‌خوابيديم

و خوابِ دوچرخه مي‌ديديم؛

امّا روزِ گرفتنِ نتيجه

دزدي نامرد، جيب‌هاي پدر را مي‌زد!

پدر دروغ نمي‌گفت!

من از همان روزها

از دزدها

بدم مي‌آمد.


آن‌روزها براي ما

پدر يعني: دستي كه زِبْر است

امّا مهربانيِ نامحدودي دارد

پدر يعني: بوي سيگار و بوي دود و بوي عرق كار

پدر يعني: آغوشي براي آرامشِ شب‌هاي ما

پدر يعني: كـارِ مُمتَد و بي‌وقفه

پدر يعني: توكّل بر خدا

پدر يعني: گريه براي امام‌حسين

پدر يعني: نمازِ سرِ وقت

پدر يعني: شنيدنِ تمامِ شكايت‌ها

پدر يعني: يك دست كت‌وشلوار شبِ عيد

پدر يعني: يك سكه‌ي دو رياليِ روزانه

پدر يعني: وعده‌ي دوچرخه براي تابستان

پدر يعني: يك بغل هندوانه در ظهر‌هاي گرم

پدر يعني: خداي روي زمين براي مادر

پدر يعني: وقار و شمرده شمرده حرف زدن

پدر يعني: كم‌غذاترين عضوِ خانواده‌اي پنج‌نفره

پدر يعني: خوشرويي و لبخند

پدر يعني: مردي با يك شالِ سبز

پدر يعني: مردي كه زانوي شلوارش وصله دارد

و يقه‌ي كتش نخ‌نما شده

پدر يعني: يك كيفِ چرمي براي اوّلِ مهر

پدر يعني: چكمه‌هاي پلاستيكي زمستان…

 


در اين زمستان

هواي گورستان

 سرد است

خاكِ گورستان

 سرد است

پدر در چه جاي سردي

خانه گزيده است!

و خاك، او را چه گرم

در آغوش گرفته است!

 

...

 

به من نگاه کن

ببین چه نرم و آهسته می شکنم

ببین چه سرد ، تلنگر جوانه زدن را زیر لباس حریر برف

 باور کرده ام

به من نگاه کن

که چگونه از راهی نرفته باز گشته ام

ببین که چگونه با فریب باورهایت نفس می کشم

 

دیگر مرا با تو کاری نیست ای زندگی،

 

عشوه های نخ نما شده و چندش آورت را

برای کسانی به تصویر بکش 

که هنوز به رویش خاک در زیر سنگ امیدوارند

 

"رهایم کن، رهایم کن" 

بچه های دیروز وبچه های امروز

دیروز به جشن تولد یکی از پسر بچه های ۴ ساله

فامیل دعوت شده بودم، در حالی که جشن تولدهای  

دوران کودکی خودمو مرور می کردم

 آروم آروم آماده شدم و به نزدیکترین

فروشگاه اسباب بازی فروشی سری زدم

...

اونقدر همه چیز رنگی و جذاب بود که وسوسه قریبی

قلقلکم می داد تا یکی از اون باربی هایی رو

که ۴۶تا لباس رنگی و متنوع داشت و برای خودم بخرم،

بعد که به یاد آوردم که دیگه نه وقت بازی کردن

باهاشون و دارم

نه همبازیای سابق و

که ساعتها بشینیم و قصه های اغراق آمیز

تخیلی برای عروسکامون بسازیم بی خیال شدم.

 

تو این فکر بودم که چه اسباب بازی برای پسربچه ۴ ساله

 می تونه در عین تکراری نبودنش جذاب  باشه

 

پیشنهاد فروشنده انتخاب بین شخصیتهای

" اسپایدرمن" ، "بت من "و" بن تن" بود

به لطف بهنود، کارتون اسپایدر من  و بت من و

بالاجبار بارها دوره کرده بودم و خوب می شناختم

اما شخصیتهای جدیدتر و واقعا ازشون سر در نمیاوردم.

 

با این حال تاکید آقای فروشنده مبنی بر اینکه

هیچ چیزی بیشتر از این شخصیتها 

برای پسربچه های امروزی نمی تونه جذاب باشه 

نتونست منو برای خرید یکی از اون عروسکهای بی روحی

که هیچ حسی نداشتن ترغیب کنه،

 به همین خاطر هم به سرعت یه غول کوچولو ی

سبز رنگ و که صورت نمکی و خنده دارش

 از توی کلاه خودش پیدا بود 

و با قدم های آهسته و مضحکش کلی دلبری می کرد

انتخاب کردم 

 

 آقای فروشنده غول کوچولوی منو با کاغذ کادویی که

 روش تصویر اسپایدرمن و توی حالتهای مختلف

 نشون می داد کادو کرد

و روش یه روبان خوشگل چسبوند

 

...

 

مهمونی شلوغ و پرسر وصدا 

پر از کوچولوهایی بود که تو ساعتهای اولیه

با لباسای مرتب و قیافه های معصومشون

کنار ماماناشون نشسته بودن

 

اما این قضیه فقط تا چند ساعت اول دووم آورد

چون ۱ساعت بعد در حالی که من

و "قلم بانو" در حال صحبت بودیم به خودمون اومدیم

و دیدیم 

باـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه !!!

 

از اون ۱۰ تافرشته های کوچولوی چند دقیقه پیش

فقط لباسهای بهم ریخته و موهای پریشون

و گونه های سرخ از جنب و جوش باقی مونده و

لحظه ای صدای

ماشین های کنترلی ،"اسپایدرمن" های

سخنگو و تفنگ و مسلسل قطع نمیشه

 

این بود که"قلم بانو"ی عزیز هم برای اینکه

به صحنه جنگ اعلام آتش بس کنه،

شروع کرد به باز کردن بادکنکهایی که از در و دیوار

آویزوون شده بودن تا

توجه ۱۰تا وروجک و به خوش جلب کنه

 

ولی جالب اینجاست که این کارش

نه تنها ذره ای از سرو صداها کم نکرد

بلکه تبدیل شد به میدان جدیدی برای جیغ های بنفش

بر سر انتخاب رنگ بادکنکها.

 

..

 

اواخر مهمونی 

دیگه نه از کیک و خوراکی خبری بود،

نه از تزئینات جشن تولد

 و از اون چهره ای مرتب با پاپیون و لباسهای شیک

فقط چندتا وروجک توی اتاق باقی مونده بود

که با لباسای راحت دنبال هم می دویدند و با مسلسل و

کاغذ کادویی که شکل اسپایدرمن روش بود

 بازی می کردن

 

...

 

غول کوچولوی من با یه" کابوی توی استوری"

و یه خرس کوچولو گوشه اتاق

به هم زل زده بودند.

 

پی نوشت:

دوستای خوبم، خوشحال میشم که یکی از خاطرات جالب تولدهای بچگی تون و توی صفحه نظرات بنویسید

فکر می کنم مجموعه خاطرات قشنگی بشه.

 

 

آی ای دنیایی قدم بردار

خدا گوید:

تو ای زیباتر از خورشید زیبایم،

تو ای والا ترین مهمان دنیایم،

بدان آغوش من باز است.

شروع کن،

یک قدم با تو،

تمام گامهای مانده اش با من..

سفر در زمان

 

نمی دونم اقتضای هوای خوشایند این روزهاست یا حس درونم که مدتیه

 زیاد،  خیلـــی زیاد

به گذشته ها فکر می کنم.

با اینکه مدتهاست براین تصورم که باید زندگی رو

از دریچه حال و روزمرگیها نگاه کنم

ولی این روزها بی کوچکترین حس ناخوشایندی ساعتها

در خاطراتی معمولی و گاه

پرهیجان گذشته غرق میشم،

به دفتر خاطرات، نامه ها ویا حتی کتابهای کودکانه ام که سالهاست

با عشق نگهشون داشتم سرک می کشم

بی اینکه حتی بدونم به دنبال چه چیزی می گردم.

 

نوشته زیر و در سررسید سال ۱۳۷۷ پیدا کردم

برام حس قشنگ و جالبی داشت.

.

.

.

تاریخ نگارش : ۲۰/۰۵/۱۳۷۷

...

یادت هست؟

تورا در یک شب پاییز هدیه گرفتم

شاید بابا می داند که پاییز برای من تداعی زندگیست

آری ، او همیشه خوب مرا می شناسد

چون امروز فکر می کنم او هم کودکی است که سالهاست دارد پنهانی

در دنیای آدم بزرگها زندگی می کند

 هر بار که هدیه ای برایم می خرد

دستهایش پر از بوی پاییز است

با اینکه خودش عاشقانه بهار را دوست دارد

تقصیر هم ندارد

 که نفسهایش بوی بهار را می دهند.

او در فصل بهار به دنیا آمده است

....

آری می گفتم،

تو وقتی به من می رسیدی آنقدر وجودت از پاییز پر بود

که من با تمام وجودم تو را بو می کشیدم

وتو با صدایی که از قلبت بر می خواست

می خندیدی،

یادت هست؟

همان شب که کنار پنجره با حسرت سرت را به سوی آسمان بلند کردی

و دورترین سیاره را نشانم دادی و گفتی:

"آنجا سرزمین من است"

(امروز برایم خیلی عجیب است که من هم می توانستم به خوبی 

یکی از دورترین سیاره ها به زمین را ببینم

من حتی آن شب گل سرخت را که مایوسانه از هراس رویش بائوبابها

خوابش نبرده بود را از آن فاصله چند هزارپایی به خوبی می دیدم) 

....

اما خوب خوب

صادقانه و واقعی

 آن شب باورم شد که تو با آن موهای طلایی رنگ

و چشمهای پر از سوال

می توانی متعلق به سرزمینی کوچک

که فقط به اندازه خودت

و ۲ آتشفشان و گل سرخی مغرور جای دارد باشی،

ای کاش همان شب،

بیشتر از سیاره ات حرف می زدی

و درد آدم بزرگ بودن را

بیشتر برایم معنا می کردی

تا من امشب با دستهایی تهی از وجود تو،

در انتهای آسمان

به دنبال دیدن سوسوی آن دورترین سیاره به زمین نمی گشتم.

 

شازده کوچولو نوشت:

قسمت جالب این نوشته برای خودم این بود که تقدیمش کرده بودم به "آنتوان دوسنت اگزوپری"

نویسنده کتاب"شازده کوچولو"

وه که چقدر اون روزها سپاسگزارتر از امروز بودم 

شازده کوچولو توشت تر:

این نوشته با کمی تصحیح در جمله بندی ها ثبت شده است.

 

یک ماجرای واقعی که ای کاش فقط یه داستان بوود

 

صدای بوق ماشینهایی که در ترافیک سنگین چهارراه مانده بودند

آزاردهنده شده بود

غروب خورشید با نم نم بارون، باعث شلوغی بیشتر خیابون شده بود

به طوری که وقتی مردم با سرعت از کنار هم می گذشتند

گاه تنه ای رو حواله هم می کردند اما بی اعتنا رد می شدند

پشت چراغ قرمز طولانی مدت چهاراه که برایم تازگی نداشت

ایستاده بودم که چهره

 آشنای مردی ۳۰-۳۵ساله نگاهم و جلب کرد

.نور چراغ یکی از ماشینها که بر چهره آفتاب سوخته اش نشست چهره خسته و

قدمهایی رو که به سختی بر می داشت بیشتر منو به فکر می انداخت،

 اخمهایی که گاه و بی گاه بر روی چهره اش می نشست نشانگر

 وجود کوله باری از فکرهای پریشانی که از خماری روزمره اش ناشی میشد

را محسوس تر نشان میداد

در حالی که با سنگینی خاصی حرکت می کرد دستمال چرکی رو بر روی شیشه

ماشین هایی که به انتظار سبز شدن چراغ راهنما بودند می کشید

بعد از اینکه راننده ماشین جلویی اسکناسی رو در دستهایش گذاشت، با بی تفاوتی

سر تکان داد و در حالی که سعی می کرد اسکناس مچاله شده رو توی جیب

شلوارش جای بده به سمت ماشین من اومد، دستمال چرکش آمده کشیده شدن به

 روی شیشه ماشین که حالا با قطره های بارون مرطوب بود ،بودند که

گفتم:" نه، مرسی نمی خوام تمییزش کنی"

در جوابم گفت:" خواهش می کنم خانم، ببخشید"

و به سمت ماشین ۲۰۶ آلبالویی رنگی که در کنارم توقف کرده بود حرکت کرد

از لابه لای قطره هایی که شیشه رو مات کرده به وضوح

چهره درهم و خمار مرد و میدیدم که چه طور بی اعتنا به خنده ها و قهقهه های

 چند دختر کم سن وسال که

سرنشینان ماشین بودند و واضح بود که اورا به تمسخر گرفته اند

به کشیدن دستمال چرک به روی شیشه جلوی ماشین مشغوله.

چند لحظه بعد از چند ماشینی که عقب تر توقف کرده بودند

 دختری از ماشین لکسوس مشکی رنگی پیاده شد

و با سرعت به سمت مرد دوید و او را در آغوش

کشید..

 

 ادامه مطلب

ادامه نوشته

آهاااای مامور جا به جایی مسافرین زمین..

 

باز هم صبح شده،

دیشب و شبهای زیادی را با این باور به صبح کشانده ام که دیگر حرف ناگفته ای

برجای نمانده است

گاهی فکر می کنم به شدت برای گفتن دیر شده ،

 

اما باز هم هربار، با تماشای قدمهای ثانیه شمار که برای نفسهایم لوندی می کند،

 پاگیر می شوم

اگر سالها پیش در میان انبوه حسرتها مرده باشم، براستی امروز رواست که

به تاوان آنچه که نیاموختم باز گردم؟

فردا چطور؟

کدامین کالبد بخت برگشته دیگری، باید این روان سرگردان را بر شانه هایش

تاب بیاورد؟

شاید در زندگی آینده ام گیاهی باشم که در دورترین سیاره به زمین،

دنیا را تجربه می کند،

ولی چه سود وقتی که من آموزنده مستعدی برای چنین آموزگاری نمی شوم؟

 

آهــــــای مامور بی کفــــــــــــــایت جابه جایی مسافرین زمین،

من اینجا جــــــا مانده ام،

در میان تمام گفته ها و باورهایم،

دیگر حسرتی نیازموده ندارم تا به بهانه آموختنش، شبهایم را

در مسافرخانه چندش آور این شهر به صبح برسانم

 

آهــــــــای مامور مســــــــــــــــــت جابه جایی مسافرین زمین،

چرا هر بار در بازی های مستانه ات، این ساعت شنی منحوس را

دوباره سروته می کنی؟

...........

 

آهــــــای مامور سر به هـــــــــــــــوای جابه جایی مسافرین زمین،

 

حواست کجاســــــــــــــــــــــــــــــــــــــت؟

 

من از لیست رفتنی ها جا مانــــــــــــــــــــــــــــــــده ام..........

 

 

شازده کوچولو نوشت:

پیشنهاد می کنم اینجا رو در وبلاگ درددل یا دل درد بخونید.

 

خواهر و برادرای واقعی و مجازی من..

 

از وقتی که خیلی کوچولو بودم همیشه آرزوم این بود که کاش یه برادر بزرگتر داشتم

با اینکه داشتن خواهر هم نعمت خیلی بزرگیه 

و زمانی که به سن نوجوونی رسیده

 بودم با تمام تفاوتهای بزرگی که بین من و ضحا وجود داشت اون بزرگترین و بهترین

همدم و دوست روزهای تنهاییم شد و برای حرفهایی که به هیچ آدمی توی دنیا نمی تونستم

بگم اون تنها گوش شنوای رازهام بود ولی

 روزهای دوری دانشجویی و ازدواج فاصله هایی رو بین ما ایجاد کرد

اما هیچ وقت هیچ وقت دلامون با تمام تفاوتهایی که در اعتقاداتمون و

دیدگاهمون به زندگی وجود داشت از هم دور نشد.

به دنیا اومدن بهنود فصل جدیدی رو در ارتباط من با تنها خواهرم آغاز کرد تا جایی که

 یه روز بهش گفتم:

 "تا قبل از به دنیا اومدن بهنود هیچ وقت نمی دونستم اینقدر دوستت دارم".

اون دیگه یه مادر شده بود یه مادر واقعی که تمام عشقش رو نثار پسرش می کرد

ابراز عشقی که واضح بود او مثل همیشه بی کوچکترین نقصی از مادرم یاد گرفته.

 خاله بودن قشنگترین حس زندگیم بود که اون به من هدیه کرد

و نیاز من و به خواستن خواهر و برادری که با اونها بزرگ شده بودم یادآوری می کرد

 تا اینکه سفر ضحا و همسرش به همراه بهنود به فصل جدیدی از زندگی خواهر و

برادری ماتبدیل شد.

 اینکه من و برادرم باید حس خاله و دایی بودن رو از فرسنگها دور مزه مزه کردیم ،یا

اینکه ،تماشای قد کشیدن بهنود از پشت صفحه مانیتور، قناعت کنیم راحت نیست

اما یاد گرفتیم که چطور دور از هم ولی عاشقانه همدیگه رو دوست بداریم.

ولی جالب اینه که با تمام حس عاشقانه ای که به خواهر و برادرم داشتم و دارم

 هیچ وقت حسرت داشتن برادر بزرگتر از یادم

نرفت.. که نرفت.. که نرفت.

 

  امروز یک اتفاق بزرگ افتاد ، ممکنه به نظر ساده بیاد ولی برای من بزرگ بود

ساعت ۲ بعد از ظهر امروز تلفنی به من شد که احساس کردم بزرگترین آرزوی

روزهای کودکانه ام رو محقق کرد.

امروز به معنی واقعی احساس کردم صاحب یه داداش بزرگترم، یه داداش مهربون که

بهم ثابت کرد برای خواهر و برادر بودن نیازی نیست که توی یک خونه متولد شد.

عشق خواهر و برادری چیزی نیست که بشه به آسونیه بازی زندگی نادیده گرفت.

 

کیامهر نویسنده وبلاگ جوگیریات و خیلی وقت نیست که میشناسم یادمه مدتها

وبلاگشو می خوندم ولی  برای اولین بار برای یه بازی وبلاگی براش کامنت گذاشتم

و قضیه ای رو در مورد اینکه برای چه علتی دلم می خواد بهنود هم توی بازی شرکت

 کنه رو براش توضیح دادم، و اون با همه محبتش پذیرفت و باعث شد تا بهنود من بعد

از چند ماه حاضر بشه که با من صحبت کنه.

این بزرگترین هدیه ای بود که یه داداش بزرگ تر می تونست به خواهر کوچیکش بده.

توی وبلاگ کیامهر من دوستان بسیار خوبی رو پیدا کردم و با ملایمتی از جنس تمام

دلبستگی ها به واژه دوستی دست کشیدم.

وقتی برای رفتن شیرزاد می گریستم تمام این اتفاقات برام یادآوری شد یادآوری شد

 که من از وبلاگ کیامهر باستانی چندصد دل همراه پیدا کردم

و تماس امروز کیامهر

 حجت برادری رو برای من تموم کرد.

از ته دلم آرزو می کنم در کنار مهربان عزیزم خوشبخت و شاد باشید

 

                   کیامهر عزیز داداش گلم، ازت سپاسگزارم.