شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

لباس آبی و این تخت لعنتی

                                     


گونه هایم را لمس کن

طراوت باران نیست که از تر شدنش نو شوم

سیل اشکهای تکراری منند در هراس ساعتها و ثانیه هایی که نیستی

 آن تخت سفید است و آن لباس آبی خوشرنگ که چقدر به تو نمی آیند ببین که دستهای من چه بی تابانه میان انگشتهای تو برای التماس بودنت سر به سجده گذاشته اند

بابا

من امشب به اندازه تمام دلگرمی های هر شب تو سرگردانم

روی آن ملافه آبی، روی بازوان مردانه ات جایی به من بده

می خواهم صدای تپش قلبت بارها و بارها در پستوی ذهنم خانه کند

مثل حسی سرشار از تمام خنده های کمرنگی که نه تنها بهانه دلخوشیست که تمام امید باقی مانده من است در این زمستان تاریک و نمور سرنوشت خیالی ام

بابا

از روی همان تخت به من نگاه کن، شک ندارم که هنوز دلگرمی بودنت را برای تمام روزهای نیامده، تمام دلگرمی های پدرانه تمام خستگی های روزهای بارانی ام را خوب می بینی.

من هنوز همان دخترک کوچکی هستم که لابلای صدای خنده های کودکانه اش بزرگترین درسهای زندگی را از تو آموخت

همان دخترک لجبازی که شبهای بلند تابستان را با کتابهایی که تو مهر خواندنش را به دلش می نشاندی به صبح می کشاند

همان دخترک تنهایی که در بزگترین بازی های سرنوشت تو محکم ترین تکیه گاهش شدی

و گونه ای که هربار دستهای تو رد انگشتان اشکهای بی پروایش را پاک می کرد

بابا

اگر خسته نیستی دوباره به من نگاه کن

باور کن من هنوز همان دخترک لجباز، با خنده های پیش بینی نشده دیروزم

از روی آن تخت لعنتی بلند شو و بگذار دوباره به تو و زندگی سلام بگویم.