وقتی که میان تودرتو ترین لایه های بودنم جان گرفتی من هنوز کودکانه ترین نگاه را به دنیا داشتم
تو آرام آرام در شریان و بافتهای تنم نفس کشیدی
خواستم لمست کنم اما خواستنی ترین های دنیا همیشه غیر قابل لمس ترینندو تو آرام در میان اندیشه هایم ریشه گرفتی و در جانم جوانه زدی
نمی دانم خدا آن شب در زیر کدامین درخت پیچک دنیا عاشقانه ودکا می نوشید که تو را آفرید و من به آفرینشش ناباورانه لبخند زدم و تو را با نام خودش بت نامیدم
باز هم نمی دانم که روز ی دیگر به کدامین خشم آدمیان بر من خرده گرفت که چون آفریننده ای خشمگین بتم را در مقابل چشمانم بر خاک کوبید
آن روز خدا در آسمان قهقهه زد و من برای تکه های تنت و برای نبودنت
مادرانه گریستم
باورکردنی نیست که درباره بازی که تمام عمرت کرده ای چقدر کم می دانی
(میکی منتل)
...
(من سردم است ، من سردم است
و هیچ گاه گرم نخواهم شد)
و چیزی مسخره تر از این نیست که چله تابستون از همه چی سردت باشه