شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

بهار با طعم زمستان


گاهی چه سخت دلم برای خودم تنگ می شود

نشانه ای هم از رسیدن بهار نیست شاید برای این باشد که هوا مصرانه سرد است 

گاهی این زمستان هم بدجور لج آدم را در می آورد

امسال چه غریبانه دارد عید می شود انگار آدمها توی خانه خودشان هم غریبه اند


رومیزی ها را شسته ام اما هنوز برای خریدن گلدان های ارغوانی روی میزها تنبلی می کنم

در ذهنم هزار بار سفره هفت سین را به شکلهای مختلف تزیین می کنم گاهی با کاسه های مرمریت گاهی با جامهای کریستال و گاهی هم با کاسه های سفالی آبی فیروزه ای

اما هیچ کدام به دلم نمی نشید

چه اهمیتی دارد؟ بالاخره برای ساعتی هم که شده سفره هفت سینی پهن خواهم کرد و صدای "یا مقلب القلوب والابصار" در خانه خواهد پیچید

راستی یادم رفت بگویم امسال سفره ما ماهی قرمز نخواهد داشت

ماهی های قرمز بدجور دلفریب و غمگینند توی آن تنگهای بلوری که مثل زندانی شیشه ای آنها را محصور کرده است

اصلا بدون ماهی قرمز هم باز عید می آید و می رود..


سال نو همتون مبارک

برای تک تکتون بهترین آرزوها را دارم



خاطره قاشق زنی ما


مراسم قاشق زنی در کنار پریدن از روی آتیش و آش خوردن و فال گوش ،یکی از قشنگترین مراسم شب چهارشنبه سوریه. ولی متاسفانه از اونهمه مراسم قشنگ فقط آتیش بازیش باقی مونده و سروصداهای اعصاب خرد کن

چهارشنبه سوری پارسال بعد از اینکه چند نفری رفتیم توی بازار شلوغ شب عید و سر هر چهارراهی با یه کلید یه آیینه تو دستمون فال گوش ایستادیم کلی خندیدم رفتیم خونه رضا و آزاده(بجاست که بگم امسال حسابی جاشون خالیه)

بعد از خوردن شام و کلی هله هوله خوندیم و گفتیم و خندیدیم که یهو صحبت از مراسم اون شب شد وهر کسی از خاطراتش با کلی افسوس تعریف می کرد و این که واقعا چرا امروز این رسمها از بین رفته

نازنین معتقد بود تقصیر خودمونه که این رسمها بر افتاده این طوری بود که من و نازنین کاندید شدیم که بریم خونه همسایه های رضا قاشق زنی

 خواهش و التماس رضا و اینکه به خدا ما اینجا آبرو داریم هم نتونست منصرفمون کنه

هر کدوممون یه روسری روی سرمون انداختیم و تا روی صورتمون پایین آوردیم و یا یه قاشق و کاسه رفتیم توی کوچه

از خونه روبرو شروع کردیم زنگ در خونه رو زدیم یه خانومی آیفون و برداشت و گفت :"بله" ما هم قاشق و به کاسه زدیم و گفتیم "اومدیم قاشق زنی" اون خانوم هم محکم آیفون و کوبید. گفتم"خب منم اگه از پشت آیفون دوتا صورت می دیدم که اینطوری استتار شده فکر می کردم جن اومده" نازی گفت"آخه جن در می زنه بعد هم میگه اومدم قاشق زنی؟"

رفتیم سراغ خونه دوم و سوم و جوابهای مشابهی شنیدیم

به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای یه آقایی و  از پشت سرمون شنیدیم که صدامون می کرد

به نازنین گفتم"ای والله نازی فکر کنم یکی از همسایه ها برامون آجیل و شکلات آورده" برگشتیم و پشت سرمون آقای نگهبان محله رو دیدیم که با یه چوب به طرفمون میومد یهو فریاد زد"خانومااااااااااااااا معلومه چی کار دارید می کنید؟ همسایه ها صداشون دراومده زنگ زدن به من می گن اینا کی اند تو کوچه"

نازی گفت:"آقا ما اومدیم قاشق زنی" آقای نگهبان دوباره صداشو هوار کرد و گفت:"بی خود کردید بفرمایید خانوم بفرمایید خونتون

این طوری بود که ما دست از پا دراز تر در حالی که بچه ها دم در خونه هر و کر بهمون می خندیدن

برگشتیم ولی خب حسن این اتفاق این بود که فهمیدیم اگه قبلا مردم می رفتن قاشق زنی و موفق هم بودن این بود که نه خونه ای آیفون تصویری داشت نه محله ای نگهبان