شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

خاطره قاشق زنی ما


مراسم قاشق زنی در کنار پریدن از روی آتیش و آش خوردن و فال گوش ،یکی از قشنگترین مراسم شب چهارشنبه سوریه. ولی متاسفانه از اونهمه مراسم قشنگ فقط آتیش بازیش باقی مونده و سروصداهای اعصاب خرد کن

چهارشنبه سوری پارسال بعد از اینکه چند نفری رفتیم توی بازار شلوغ شب عید و سر هر چهارراهی با یه کلید یه آیینه تو دستمون فال گوش ایستادیم کلی خندیدم رفتیم خونه رضا و آزاده(بجاست که بگم امسال حسابی جاشون خالیه)

بعد از خوردن شام و کلی هله هوله خوندیم و گفتیم و خندیدیم که یهو صحبت از مراسم اون شب شد وهر کسی از خاطراتش با کلی افسوس تعریف می کرد و این که واقعا چرا امروز این رسمها از بین رفته

نازنین معتقد بود تقصیر خودمونه که این رسمها بر افتاده این طوری بود که من و نازنین کاندید شدیم که بریم خونه همسایه های رضا قاشق زنی

 خواهش و التماس رضا و اینکه به خدا ما اینجا آبرو داریم هم نتونست منصرفمون کنه

هر کدوممون یه روسری روی سرمون انداختیم و تا روی صورتمون پایین آوردیم و یا یه قاشق و کاسه رفتیم توی کوچه

از خونه روبرو شروع کردیم زنگ در خونه رو زدیم یه خانومی آیفون و برداشت و گفت :"بله" ما هم قاشق و به کاسه زدیم و گفتیم "اومدیم قاشق زنی" اون خانوم هم محکم آیفون و کوبید. گفتم"خب منم اگه از پشت آیفون دوتا صورت می دیدم که اینطوری استتار شده فکر می کردم جن اومده" نازی گفت"آخه جن در می زنه بعد هم میگه اومدم قاشق زنی؟"

رفتیم سراغ خونه دوم و سوم و جوابهای مشابهی شنیدیم

به انتهای کوچه نرسیده بودیم که صدای یه آقایی و  از پشت سرمون شنیدیم که صدامون می کرد

به نازنین گفتم"ای والله نازی فکر کنم یکی از همسایه ها برامون آجیل و شکلات آورده" برگشتیم و پشت سرمون آقای نگهبان محله رو دیدیم که با یه چوب به طرفمون میومد یهو فریاد زد"خانومااااااااااااااا معلومه چی کار دارید می کنید؟ همسایه ها صداشون دراومده زنگ زدن به من می گن اینا کی اند تو کوچه"

نازی گفت:"آقا ما اومدیم قاشق زنی" آقای نگهبان دوباره صداشو هوار کرد و گفت:"بی خود کردید بفرمایید خانوم بفرمایید خونتون

این طوری بود که ما دست از پا دراز تر در حالی که بچه ها دم در خونه هر و کر بهمون می خندیدن

برگشتیم ولی خب حسن این اتفاق این بود که فهمیدیم اگه قبلا مردم می رفتن قاشق زنی و موفق هم بودن این بود که نه خونه ای آیفون تصویری داشت نه محله ای نگهبان

نظرات 19 + ارسال نظر
جزیره سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:59 ب.ظ

خیلی باحال بود میثا.شاید اگه رو صورتتونو نمیپوشوندین بهتر بود،اخه خب با روسری خداییش یه جوریه دیگه

شاید هم بیچاره ها اصلا نمیدونستن قاشق زنی چیه؟من خودم هم نمیدونستم الان فهمیدم

تیراژه سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

میثا
این جور پست هات رو که میخونم یاد بیست سالگی خودم میوفتم
یاد نوجوانی خودم...بعد میبینم چقدر از تو دورم..از پارسال تو حتی...
بعد...
مراسم های قدیم خیلی شیرین بود...سمنو پزان آخر سال...پریدن از روی آتش..همین حالا هم چیزی نمونده...نمیدونم برای نسل اینده به جز ترق ترق و دست و پای سوخته و بوی گوگرد چه معنی دیگه ای ز چهارشنبه سوری خواهد ماند..مثل خیلی رسوم دیگه...
مگر اینکه خودمان کاری کنیم..یه کاری مثل همین قاشق زنی تو و نازنین بانو...
جای رضا و آزاده ی عزیز خالی نباشد...

تیراژه سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 04:20 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

ضمنا مرسی میثا...
این روزها زیاد رو فرم نیستم..
این پستت..روسری ها..جنی که میاد در میزنه و میگه اومدم قاشق زنی!! نگهبان محله ی چوب به دست...همه و همه تو ذهتم تصویر شد و لبخند عمیقی روی لبم..
مرسی میثا بانوی عزیزم

رها- مشقِ سکوت سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:17 ب.ظ http://mashghesokoot.blogfa.com/

پستت واقعا شادم کرد، این تصویرم خیلی انرژی مثبت داره

کاتیا سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:43 ب.ظ

راستش با هیچ کدوم چیزهایی که گفتی تجربه ای نداشتم.
خانواده ی من از اون مدل هایین که این چیزها رو هم خرافات میدونن و هم خطرناک .

خلاصه تعریف من از چهارشنبه سوری در کودکی و نوجوانی این بود:

مراسمی که همیشه با تلفات جانی و مالی هماره است.

به هر حال تموم اون ساعت ها باید میشستیم صورت سوخته ی بچه ها رو از تلویزیون تماشا میکردیم و مثل بید می لرزیدیم که زودتر این شب تموم شه...

فک کن...

مجتبی پژوم سه‌شنبه 23 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:18 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

خب این چه کاری بود آخه؟
مردم و زابراه کردی که اومدیم قاشق زنی؟
خوبه یکی نصف شب لخت شه بیاد دم درتون بگه اومدیم سینه زنی؟
خجالتم خوب چیزیه

کیهان چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:28 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
من شخصن از شما سپاسگذارم که سعی کردید رسم قاشق زنی را اجرا کنید. لا اقل حالا دیگه کسی نمی گه تقصیر جونهاست که اجرا نمی کنند.
می بینی؟ اگر کسی هم بخواد اجرا کنه ممکنه با چماق نگهبان و دست بند پلیس ۱۱۰ مواحجه بهش.
...
سال نو را پیشاپیش تبریک می گم و امیدوارم سال پیش رو سر ضشار از زیبایی و کامیابی و آرامش باشه برای شما و عزیزانتان.آمین

مهربان چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

دمت گرم
خیلی خوشم اومد.
خدایی چه جوری روت شد نصفه شب تو کوچه سروصدا کنی؟

ناهید خانومی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ http://1doostjoon.blogfa.com/

خیلی جالب بود و کلی خندیدم والبته تاسف هم خوردم برای از بین رفتن سنتهای قشنگمون .

مریم نگار چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ

واااااای میثا...قاشق زنی !!!
...چه خاطراتی دارم از این سنتهای قشنگ...
..مرسی که زنده شون کردی بااین پستت...مرسی..

سفیدبرفی چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ http://manoharfhayedelam.blogfa.com/

چه بامزه ... آفرین به شما که سنتها رو زنده نگه میدارین
ولی چقدر حیف که همه رسم و رسومات گذشته برافتاده و داره فراموش میشه ...

مترسک چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:33 ب.ظ http://m-a-t-a-r-s-a-k.blogfa.com

محشری ...
باز امسال خیلی بهتر بود ... طرف ما دو ساعته تموم کردن

دل آرام چهارشنبه 24 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 07:33 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com/

میثا فکر کنم محله با محله فرق داره ... دو سال پیش توی محله مادر بزرگم اینا من و پسر خاله ام دو تا چادر انداختیم رو سرمون و رفتیم قاشق زنی ، باورت نمیشه ، به قدری بهمون آجیل و شکلات و تخم مرغ داده بودن که دستهامون جا نداشت
یادش به خیر ...

عادل جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 09:47 ق.ظ

یادش بخیر
من و رضا و هادی چقدر بهتون گفیتم نرین
یعنی خدایش مطمئن بودم تا 20 دقیقه بعد تو کلانتری سر کوچه در حال توضیح دادن به افسر نگهبانم :
جناب سرهنگ بخدا این خانم لیسانس حقوقند اینکی هم دکتره مطب داره.........
جناب چرا پوز خند می زنی، به جان مادرم راست می گم
آقا من تعهد می دم که آخرین بارشون باشه
این شبه عیدی بزار اینا برن خونه.

رها جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 03:27 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

و همه از اومدن اینجور مراسم شادمان میشدیم نه اینکه سعی کنیم هر چه سریعتر به خونه برسیم تا بلایی سرمون نیاد و چهارشنبه سوری گاها برای برخی به یه کابوس بدل شده ...اونایی که بلا رشون میاد و...
خوب اون طفلکا هم تقصیر نداشتند کی الان قاشق زنی میکنه دختر؟ شاید بعضیاشون نمیدونستند چیه و چکار باید بکنند ...

علی بهزاد جمعه 26 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:37 ب.ظ http://yadegar11.blogfa.com

ّسیار بسیار جالب.من شما رو لینک می کنم هم به خاطر این نوشته تون هم به خاطر شازده کوچولو.
الهی یکی هم پیدا شه ما رو اهلی کنه.

کاپو شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 01:25 ب.ظ http://cappuccino.blogfa.com

اگه اونجا بودم حتما از خنده روده بر میشدم! :)

کودک فهیم شنبه 27 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 06:22 ب.ظ http://the-nox.blogfa.com

واااااای میثا جان من عاشق اینم که دوباره این رسم و رسوم که البته فقط تعریفش رو از بزرگترها شنیدم رو اجرا کنم و برگردونم و احتمالا اگر پیشت بودم اولین نفری که داوطلب میشد خودم بودم.ابتدای متنت رو که خوندم با خودم گفتم که چقدر خوب پس حتما من هم می تونم در آینده اینکار رو با دوستام انجام بدم ولی وقتی به انتهای متن رسیدم..........
با اینحال من همچنان دوست دارم امتحانش کنم خُب.
+راستی اگر اشتباه نکنم فکر کنم شما هم در شمال کشور زندگی می کنید.

هانیه یکشنبه 28 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ

سلام
هرچندهمسایه های بی جنبه ای بودن و منم خیلی حالم گرفت از آخرماجرا اما درهرحال تجربه ی جالبی بوده!البته منتظربودم آخر ماجرا جالب باشه !شادو سالم باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد