تقدیم به میثا کوچک درونم
دیشب بازم خوابتو دیدم
تو رو زانوهات نشسته بودی و گوش ماهی ها رو از تو شنهای خیس جدا می کردی.
گاهی هم با هیجان بر میگشتی و با یه جیغ کوتاه یکی از اونا رو نشون میدادی
میگفتی : اینو ببیییین، شبیه گوشای ترنج خانومه
منم می خندیدم و با یه چوب کوتاه روی شنها، اسم ترنج خانوم و می نوشتم بعد تو هی ایراد می گرفتی که چرا یه کمی خوش خط تر نمی نویسی
از جات بلند میشدی و چوب و از دستم می گرفتی و شکل ترنج خانوم و با لبه های تیز چوب نقاشی می کشیدی
همیشه واضح ترین طرحها رو ، روی تاریک ترین صفحه هم می تونستی بکشی
نقاشی ترنج خانوم تو، هم موهاش منگوله ای بود هم گوشواره شکل نت سل شو
میشد روی تیرگی شنها تشخیص داد اصلا خنده نقاشیت هم مثل خنده های خود ترنج
خانوم بود همون خنده های تمسخرآمیز همیشگی
تو از همون اولش هم گوش ماهی ها رو باور کرده بودی هم بازی دریا رو.
برای همینم با من نیومدی و الان همه شب رو شنها می شینی و ترنج خانوم و روی پاهات می خوابونی و براش لالایی می خونی
دیگه خیلی وقته که داری تو خوابهای طوفانی من زندگی می کنی
خواب های طوفانی..
کودک درون ما توی خوابهایمان راحت میخوابد که ما توی بیداری هایمان خواب زده نشویم
میدونی؟
باید جاهایمان عوض شود
کودک درونمان بیدار شود و برای ما لالایی بخواند و ما راحت بخوابیم
شاید آن وقت طوفانی بیاید که باید
که ببردمان تا قلعه ی جادوگر شهر اوز...
همانجا که تمام تپه ها از تیله های رنگی درست شدن
تمام خانه ها از شکلات
و آدمهایش همان شخصیت های دوست داشتنی قصه ها هستند..
ما باید بخوابیم..کنار دریا..روی شن ها...همانجا که ترنج خانمها برایمان قصه میگویند ..
ای جانم میثا..این پستت رو خیلی دوست داشتم..
مثل خودت شیرین بود..و بوی دریا میداد..
دیگه دلم نمیخاد خواب بینم همشون کهنه و قدیمین دارن آزارم میدن
زاویه دید جالبی بود.
و زیبا.
میثای کوچک درونت ، بازی دریا رو باور کرده و تو هنوز اون رو طوفان می نامی ... تقصیر از تو نیست ... تقصیر از ما نیست ... باید روزی برگردیم و دست کوچولوهای درونمون که روی همون شنهای کنار ساحل رها کردیم و برگشتیم به خونه ، رو بگیریم و برشون گردونیم به دنیامون...
سلام میثا
خیلی خوب بود این پست- قلم محشری داری تو
رویاها، بازتاب درونیات ما هستند. رویای زیبایی بود. نتیجتاً آنچه که درون شما جاریست، زیباست...
من خیلی وقته خودمو گم کردم
وش به حال تو..
ترنج خانوم رو دیدم میثا کوچولو . خوب طرحی ازش کشیده بودی... تو هم خیلی خوب همه رو گفته بودی میثا جان
زولپیدم 10 میخوری میری دم پنجره ... پیر مردی رو میبینم که میاد برام دست تکون میده ... برمیگردم تو اتاق میبینم در و دیوار میز همه جاندار شدن ... وای چه خبره عروسیه ؟ بالش و متکا حرف میزنن و با هم به تو اشاره میکنن و مسخرت میکنن ..
فردا میبینی اون پیرمرد کسی نبود جز تنه ی درخت و بالش و متکا بی جان شده اند ....
چه میکنه زولپیدم ..... وقتی میخوریش زبونت بند میاد ..... شاید به منی که کم سن هستم این اثر رو میزاره ....