شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

محسن محمدپور

می خوام از این به بعد از چند نفری صحبت کنم که همیشه به چشم یه استاد بهشون نگاه می کنم

و این بار...


بارها و بارها گفتم

حتی به خودش

یه بار هم اینجا میگم،

یکی از آدمایی که همیشه دلم می خواد مثل اون بنویسم محسن محمد پور نویسنده وبلاگ "پرسه " است



محسن کم می نویسه ولی وقتی می نویسه می تونه کن فیکون کنه 

می تونه چنان سحابی ها رو از دل  آسمون روی زمین بیاره که تو بتونی به راحتی با دستات لمسشون کنی

یا چنان هنرمندانه تو وبلاگ خرمالوها خواستن ها و نداشتن های بعضی از آدمارو با طنز تلخی به  روت بیاره  که درعین حالی که لبخند می زنی توی دلت زار زار بزنی زیر گریه

یا مثل این پستش:


 "از میانه های راه اگر بازنگشته باشی

تا پاییز بیاید ، خواهی رسید

تا آن زمان قذافی ،مرده یا زنده

پیدا خواهد شد!

اما کشتگان آزادی

برنمی خیزند ازگورهایشان

در طرابلس یا تهران !"

فقط اشک تو چشمات حلقه بزنه و هییییچ حرفی برای گفتن نداشته باشی


محسن فوق العاده و زیبا می نویسه ولی حیف که خیلی کم ..حیف..


فال


سکوت نیمه شب پارک با صدای شاخه های شکننده درختان در باد به هم آویخته بود و نیمکت ها زیر لایه های نازک برف به خواب رفته بودند

صدای وزش باد چون سمفونی مرگ در گوشش می پیچید، یقه پالتویش را

 بالاکشید و از کنار پسرک فال فروش گذشت

_عمو یه فال بخر

فال؟!!

فالهای نیرنگ بازپسرک را بارها قناری داخل قفس برای هردویشان از میان برگهای جعبه بیرون کشیده بود،

بارها و بارها وآنها به فردای رنگارنگی که کاغذها گفته بودند دست دردست هم خندیده بودند،

خوب به یاد داشت، حتی همان روز نحس تابستان که روی نیمکت همیشگی کنار استخر، رفتنش را اقرار کرده بود هم از پسرک فالی خریده بود، تلاش کرد تا خط خطی های روی کاغذ را که از بودن و وصال فردا  می گفت باور کند نه حرفهای او که تمامش اقرارخیانتش بودو التماس برای بخشش و رفتن.

امروز سرد و تنها فردای دیروزی بود که فالها،آن را، پر از نقش و نگار خوشبختی طرح زده بودند


نیمکت کنار استخر چون گذشته ، استوارانه بر جای خود ایستاده بود ، بادست  سرما زده اش برفها را کنار زد و نشست سرد و خیس بود مثل خاطرات نم کشیده اش که چون موریانه ای گرسنه ،لابلای ذهن خشکیده اش را می جوید.

کف استخر خالی، پوشیده از برف بود.

روز نحس گرم تابستان را به یاد آورد که چگونه در کنار استخرایستاد و دید که چطور آبها  حقارتش را تکثیر کرده اند


_عمو فال می خری؟

تکه کاغذی را که قناری برداشته بود از منقارش جدا کرد و یک قدم جلوتر آن را مچاله کرد و به داخل استخر خالی از آب برتاپ کرد