شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

خدا دهانت را می بوید مبادا..


یکی بیاد جلوی دهن منو بگیره

آخه زیادی از خودش سوال می پرسه

گنگ شدم

آخرین باری که نشستم روبروی خودم و پرسیدم "چه مرگته؟" فرداش یه جایی اون گوشه کنارای دنیا از یه کوه که از زمان تولد "آدم"خاموش مونده بود آتشفشان اومد

از دست خدا هم کاری برنیومده بود

کسی چه می دونه، شاید نشسته بود و چای می نوشید و نیگا می کرد

_خدا رو می گم_


چه روزگاری شده، آدم حتی از خودش هم نمی تونه چیزی بپرسه

جاتون خالی

امروز یه بار دیگه نشستم روبروی خودم..

خدا می دونه دیگه چه سیلابی ،زلزله ای، جنگی در راهه..

احساس نابالغ


انتظار شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه کشنده بود و بعدش شلوغی بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتن تا زودتر خودشون و به درخروجی برسونن .

کتابی و که از درساش هیچ چیزی یاد نگرفته بود و بست و پرت کرد توی کیفش.همه زنگهای آخر همین طور پیش می رفت انتظار شنیدن زنگ و دویدن از درمدرسه.

همیشه همونجا ایستاده بود کنار بوتیک مردانه ای که صاحبش یکی از دوستانش بود.این بارهم بود ، همونجا،با همون لباسا، لبخند و همون نگاهی که هیچ وقت او را نمی دید.

همیشه سرش به شوخی و خنده با دوستش گرم بود،گه گداری بین صحبت دوستش با همون لبخند آروم همیشگی سرش و به سمت دخترای دبیرستانی که از مقابلش می گذشتن می گردوند و دوباره با لبخندی شیرین و مغرور به سمت صحبتهای دوستش بر می گشت.

دخترک بارها وقتی خودشو به تماشای لباسهای ویترین نشون داده بود زیر چشمی نگاهش کرده بود تا شایدبه سمت او هم بر گردد ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. خودش هم می دونست 4-5 سالی از دختر دبیرستانی ها کوچکتره اونقدر که ممکن نیست که توجه اونو به خودش جلب کنه...

 


ادامه مطلب ...