شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

احساس نابالغ


انتظار شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه کشنده بود و بعدش شلوغی بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتن تا زودتر خودشون و به درخروجی برسونن .

کتابی و که از درساش هیچ چیزی یاد نگرفته بود و بست و پرت کرد توی کیفش.همه زنگهای آخر همین طور پیش می رفت انتظار شنیدن زنگ و دویدن از درمدرسه.

همیشه همونجا ایستاده بود کنار بوتیک مردانه ای که صاحبش یکی از دوستانش بود.این بارهم بود ، همونجا،با همون لباسا، لبخند و همون نگاهی که هیچ وقت او را نمی دید.

همیشه سرش به شوخی و خنده با دوستش گرم بود،گه گداری بین صحبت دوستش با همون لبخند آروم همیشگی سرش و به سمت دخترای دبیرستانی که از مقابلش می گذشتن می گردوند و دوباره با لبخندی شیرین و مغرور به سمت صحبتهای دوستش بر می گشت.

دخترک بارها وقتی خودشو به تماشای لباسهای ویترین نشون داده بود زیر چشمی نگاهش کرده بود تا شایدبه سمت او هم بر گردد ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. خودش هم می دونست 4-5 سالی از دختر دبیرستانی ها کوچکتره اونقدر که ممکن نیست که توجه اونو به خودش جلب کنه...

 



کیفش را از روی میز برداشت و از اداره خارج شد، سرش سنگین بود و حس تهوع  آزارش می داد.

بارون نرم نرمک روی لباسش می نشست سرمای پاییزی بدجوری به جونش افتاده بودولی اصلا حس رسیدن به خونه رو نداشت. راهشو عوض کرد و سعی کرد فرعی های خیابون و بگذرونه تا شاید دیرتر برسه.

بوی قهوه کافی شاپ کنار خیابون تحمل سرما رو سخت تر کرده بود.داخل شد و سفارش قهوه داد.بوی گرم و مطبوع قهوه سنگینی بغضی را که روی سینه اش بود کمی التیام داد. به فنجان قهوه زل زده بود و با چشم، بخاری که از آن بلند میشد را دنبال کرد.

 

زنگ مدرسه به صدا در آمد و او این باربا عجله کتاب و دفترش راداخل کیف سرازیر کرد،

کنار بوتیک مردانه ایستاد، در حالی که خودش را در حال تماشای لباسها نشان می داد تصویر خودش را در آیینه ای که داخل ویترین نصب شده بودبرانداز کرد دستی به مقنعه و مانتویش کشید و سعی کرد آنها را مرتب کند، نگاهش به کتانی هایش افتاد پایش را آرام از پشت بالا آورد و لبه کفش را به پشت شلوارش کشید تا آن را تمیز کند.

تصمیمشو گرفته بود، چند بار حرفهایی رو که باید می زد با خودش تمرین کرده بود_سلام آقا،من شما رو نمیشناسم،نمی خوامم با شما دوست شم من ...من.. اصلا دوست پسر ندارم  فکر نکنید من از اون دختراما.بهخدا اگه مامانم بفهمه منو می کشه. فقط دلم می خواد بهتون بگم خیلی خوش لباس و جذابید نه اصلا خیلی خوشگلید_

صدای خندههای او و صاحب بوتیک که داخل فروشگاه نشسته بودن بلند بود.از پشت ویترین به داخل مغازه نگاه کرد، صاحب فروشگاه فنجانی رو جلوی صورتش به چپ و راست می برد و به داخلش نگاه می کرد با صدای بلند گفت" واااای عمرت چقد طولانیه فکر کنم یه 400-500سالی زندگی کنیا به دنبالش صدای خنده های او که فضا را پر کرده بود. دوستش فنجان و جلوی صورتش گرفت و گفت:"به به...فالشو ببین دختره کیه تو فالت اومده علی؟

_پس اسمش علی بود_

دخترک از پشت ویترین لبخند کمرنگی روی چهره اش نشست.

اول اسسسسسمش هم هسسسست "دال"

لبخند دخترک محو شد او که اول اسمش "د" نبود.

صدای محکم علی بلند شد که با خنده های همیشگیش می گفت:"مسخره بازی در نیارسعید دوست دخترم کجا بود؟

دخترک با خودش گفت:" خب به من چه کیو دوست داره؟ خب من فقط ازش خوشم میاد.با همین فکربی اختیار قدمی به جلو برداشت با صدای برخورد پای دخترک با ویترین،توجه سعید و علی به پشت شیشه جلب شد. سعید مشغول جمع کردن فنجانها شد و نگاه علی برای لحظه ای به صورت دخترک مدرسه ای گره خورد و لبخند زد.

 

نگاهی به ساعتش انداخت و از پشت میز بلند شد به سمت صندوق رفت وبعد از درب خارج شد وفنجان قهوه سرد شده همچنان دست نخورده روی میز باقی ماند.

سوار تاکسی شد و به راننده آدرس داد.آرام به پشتی صندلی تاکسی که خیلی راحت نبود تکیه داد سعی کردحواسش را با خواندن تابلوی فروشگاهها گرم کندتا یادآوری گذشته هایی که روی سینه اش تبدیل به بغض می شدند آرام کند

 

روز ولنتاین بازارها شلوغ و مملو از جمعیت بود

غیبت یکی از استادان دانشکده بهترین فرصت بود تا برای خرید کادوی کامران به بازار برود.ذهنش درگیر این بود که چه هدیه ای می تواند قشنگ ترین احساسش را به او منتقل کند که ناگهان پشت ویترین مغازه ای که برند خاصی از چرم را به فروش می رسوند متوقف شدچشمانش برقی زد و داخل شد

ببخشید آقا می تونم اون کیف پولای مردونه رو ببینم؟ فروشنده که مشغول پاسخگویی به مشتری دیگری بود به سمت او برگشت و گفت :"بله حتما"

چهره آشنایی بود آنقدر آشنا که عبور ثانیه به ثانیه یک حس نابالغ رو می تونست روی پوستش احساس کنه.

خودش بود کمی پیرتر ولی همانقدر جذاب،خوش پوش و همون خنده های آرام و عمیق ،همون صدای محکم و دلنشین. با خودش گفت:"کاش!! کاش می تونستم بهش بگم اولین عشق زندگیم بوده که تمام زنگای آخر و برای دیدنش تا جلوی بوتیک می دویدم و اون منو نمی دید

وای که چقدرمیشه به اون روزا خندید ولی چه طوری می تونم بهش بگم چقدر دوسش داشتم ،چه طوری می تونم بهش بگم هنوزم مثل اون موقعها جذاب و شیرینه؟ چطور بگم تا بهش بر نخوره؟ تا فکر بدی راجع بهم نداشته باشه؟

 

ساعت 10 شب بود از تاکسی پیاده شد، بغض سنگینی که توی این چند ساعت با خودش حمل کرد راه چشمهاشو پیدا کرده بود،آروم آروم قدم بر می داشت.خیابان خلوت بود و اغلب فروشگاهها بسته بودند،به بوتیک مردانه ای که سالها پیش تک تک لباسهاشو شمرده بود نزدیک می شد،از لابلای مات و روشن اشکها نور لامپ حجله ای که برپا بود بدجوری توی ذوق می زد

روبروی عکسی که به حجله آویخته شده بود ایستاد و گفت:"این که می خوام بگم دیگه گفتنی نیست چون تو حالا بهتر از من همه چی و می دونی تو که می دونی ولی بذار برای خودم بگم، تو اولین عشق زندگی من بودی عشق ناب نابالغ 14-15 سالگیم که تا حالا همونجوری با من زندگی کرده. با زبون یه دختر 14 ساله بهت می گم،علی خیلی دوست دارم

خنده های درون قاب عکس مثل همیشه عمیق و بی صدا بود.


پی نوشت:

منو ببخشید که صفحه نطرات و بستم. دلم نمی خواد به کسانی که این داستان و می خونن بی احترامی کرده باشم.بنا به دلایلی خواستم که اینطور باشه. اگه دلتون خواست نظراتتون و برای این پست تو پست"قاصدک" برام بنویسید ممنونم