.......
انباری بزرگ و قدیمی جمع شدنی نبود، کلی از وسایلی که کاملا بیمصرف شده بودن و بیرون آورده بودیم،
یه بقچه گلدوزی شده پر از لباس، ۲ تاچراغ گرد سوز، یه کرسی بزرگ، کلی کتاب و پوستر از سوپر استارهای دهه ۴۰، یک جعبه بزرگ از فانوسهای استوانهای با شیشههای رنگی که بعضی از اونا یا فیتیله نداشتند یا شیشه هاشون ترک برداشته بود وکلی اثاثیه دیگه که میتونستم تا ساعتها، مسخ و بیتحرک به تماشاشون بنشینم
ساعتی نگذشته بود که طاهره هم بلاخره از راه رسید و به جمع ما پیوست.
حسابی خسته شده بودم اما پرسه زدن و نفس کشیدن در هوای نمور و خاک گرفته اون اتاق داشت تبدیل به حس سکر آوری میشد که من بیاختیار به ریههایم میکشیدمش و لذت میبردم.
قالیچه ترکمنی لوله شدهای رو که انگار سالها بود به دیوار آجری انیاری تکیه داده بود و خستگی رفت و آمد دهها شایدم صدها و هزاران نفر رو که روش راه رفته بودند و از تن به در میکرد را روی زمین پهن کردم و نشستم، نگاهم در انتهایی انبار به سایه بیحرکت او که مقابل صندوقچه فلزی زیبایی که دور تادورش با شکوفههای فلزی و سنگهای عقیق و فیروزه تزئین شده بود گره خورد
گویی در خیالش به چیزی زل زده بود که من نمیدیدم. به سمتش رفتم در آن سکوت مرطوب، صدای نفسهایش را به وضوح میشنیدم
قصه ؛شهزاده رویا ؛ را برا اساس واقعیتی از زندگی یکی از بهترین دوستان دوران زندگیم نوشتم
دوست عزیز آقای امید صیادی هم زحمت کشیدند و برای تصحیح داستان وقت گذاشتند.
تا جایی که فرصتم اجازه می داد بخش تصحیح نگارشی که آقای صیادی زحمتش و کشیده بودند در روایت داستان درست کردم
از نظر اساتیدی که داستان و خوندن و تعهدی که برای نوشتنش در خودم می بینم، این قصه هنوز خیلی حرفها برای گفتن داره
به امید روزی که توانایی و قدرت گویا تری برای روایت این داستان، اون طوری که بتونه حق مطلب و ادا کنه پیدا کنم..