شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

این پست عنوان ندارد. هرکی با هر اسمی دلش خواست صداش کنه

حالم از هم دنیا گرفته است 

بیشتر از خودم 

دلم می خواد زار زار گریه کنم و سرم و به یه دیوار بکوبم 

بی هیچ دلیلی 

کاشکی این کودک بزدل درون من شهامت انداختن حلقه دار به گردنم راداشت 

من دلم گریه می خواد 

من دلم گریه می خواد..

شهزاده رویا(3) قسمت آخر

 

         

 .... 

 اینطوری بود که  من و بدری اجازه دیدن هم و از دست دادیم ولی آتشی که از فکر علی در در روح و جانم روشن شده بود چیزی نبود که بتونم به این آسونی ازش بگذرم ،

اون روزا من مدرسه ملی می رفتم ، مدرسه ملی همین مدرسه های غیر انتفاعی امروزه  برای همین هم مدرسه من و بدری 1 خیابون از هم فاصله داشت ولی اغلب روزها بعد از تمام شدن کلاسها همدیگر را می دیدیم، 

 وبدری نامه های علی رو همراه با جدیدترین صفحه های گرام از خواننده های مختلف به دستم می رسوند گاهی هم جلوی مدرسه بدری می دیدمش و سه تایی تا خانه باهم پیاده روی می کردیم.

علی حاضر نبود که از خواسته اش کوتاه بیاد و یکی دوبار بعد هم قضیه خواستگاری و مطرح کرد ولی هربار با برخورد تند مادرم مواجه شد.

2 سال از جریان خواستگاری گذشت و توی این مدت علی تو رشته مهندسی مکانیک دانشگاه تهران قبول شد ولی همچنان مترصد فرصتی بود که با شرایطی ایده آل تر و شغلی مناسب قضیه خواستگاری از منو مطرح کنه 

، توی این مدت نامه هاش به وسیله بدری به دستم می رسید و زمانی که برای دیدن خانواده اش بر می گشت با کمک بدری موفق می شدم که چند ساعتی ببینمش.  

روزهایی که علی ترم آخر دانشگاه را می گدراند، پدر و مادرم در این فکر بودند که کدامیک از خواستگارانم را انتخاب کنند که خدای ناکرده لطمه ای به جایگاه و اصالت خانوادگیشون  وارد نشود  

در بین کاندیداهای جفت جفتی که هرزگاهی این و اون به عنوان شوهر مناسب من مطرح  می کردن جلال با سابقه درخشانش در یکی از ادارات دولتی ، و به عنوان پسر ارشد خانواده ای اسم و رسم دار به نظر تمام فاکتورهای لازم را برای رضایت پدرومادرم داشت،

اگر چه از جنگیدن و تحقیر شدنم برای مخالفتهای به نظر بی دلیل خانواده ام با علی خسته شده بودم ولی وجود علی باعث می شد که بازهم در مقابل خواسته پدرومادرم همچنان مقاومت کنم تا روزی که مادرم با دلخوری قضیه دیدار اتفاقیش و با مادر بدری و خواستگاری مجددش سر سفره شام تعریف کرد، پدرم با خونسردی تمام آب پاکی و روی دستم ریخت و گفت که مادرم هر چه زودتر قرار بله برون من و جلال را قطعی کند .  

ادامه مطلب ...