شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

بهنود

امروز دقیقا 1 سال از رفتن "بهنود" همراه مامان و باباش میگذره

من این متن و در 28 مهر 89 نوشتم روزایی که تو ثانیه به ثانیه اش بوی دلتنگی امروز و احساس می کردم



روزی که به دنیا آمد را خوب به یاد دارم

تولد اولین بارقه های احساسی نو بود و تجربه ای تازه

 

به بار نشستن اولین خنده هایش را خوب به یاد دارم

سر آغاز نقش خوردن دلبستگی هایم  بود بر بوم زندگی

 

اولین گام برداشتن هایش را خوب به یاد دارم

لحظه گنگ سرمستی بود از رویش امید

 

اولین کلماتش را خوب به یاد دارم

"مامان" ، "بابا" ،"خاله"...

 لذت شناختی نو از حق و مسوولیت جدیدم از پیکره زندگی

 

تمام اولینهایش را هنوز خوب به خاطر دارم

و از حالا دلتنگیهایم را خوب میبینم  که چگونه بر بالهای هواپیمایی که او را به سمت بی کران سرنوشتش از من دور خواهد کرد تاب می خورد

و برای من چیزی جز خاطره و دلشوره ای از او در آینده ای مبهم بر جای نخواهد گذاشت 


 

و ناباوری وجود اسباب بازی فروشی هایی که از وجود شور و برق چشمانش برای انتخاب صدمین عروسک سوپرمنش خالی خواهد ماند

بی خیال تر از آن است که نگاههای بی ترانه ام در آخرین روزهای در کنار هم بودن برایش مفهومی داشته باشد  جز اینکه " خاله میرم برات سوغاتی بیارم" و چشمانش برق می زند

و من

تنها  لبخندی عمیق در پس  اشکهای زودرسم، پاسخ دلداریهای کودکانه اوست


 

 نمیدانم

 آیا او روزی خواهد دانست

 که من پیله تبسم های امروز را بر خود بافتم

 تا بر خاطره او از "خاله" 

 در فرداهای دور،

اثری جز سایه دعاهایی از جنس تمام آرزوهای رنگی، بر جای نماند؟

بهار در راه است


خوب به یاد می آورم 

من به اندازه همه خوشی هایم گریه کرده ام

به اندازه تمام تنهائی هایم هجوم تلخ جمعی شیرین را بارها به جان خریده ام

به اندازه تمام حرفهایم سکوت کرده ام

و به اندازه تمام داشته هایم نداشته ام

هنوز هم گاه جای قدمهای بی رحم ماه و سال را بر پیکر تنهائیم خوب می بینم

و می دانم که دستهای تقدیر گاه با چه مکری خیرخواهانه بر گرمای آتشین احساسم سردی بوران یک شب زمستانی را چشانیده است

دیگر اکنون برای مداد رنگی هایم جایی ندارم

و برای روح سنگینی که به سختی در کالبدی از تضادها آفریده شده،جایی نمی یابم

شاید برای زنده ماندن همین بس که فراموش کنیم هر آنچه را که می گرییم

و هر آنچه را که به جان خریده ایم

اما خوب میدانم که گذر کبودرنگ سکوتها ،

 مانند شکیبایی سالهایی گذشت که  هیچ گاه بهار نداشتند

و خزان مقتدرانه به جای بهاری نشست  که "سالها" هیچ گاه باورش نداشتند

اما خزان فصل گذر از خاطره ها بود

می دانم که می خواهم بگذرم،

بهار در راه است..