شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

ضحا

 

۴ سال از من بزرگتره..  

ولی همیشه تفاوتش با من زمین تا آسمونا بوده  

همیشه خدا تمام وسایلش مرتب بود و مال من بهم ریخته و نا منظم 

اصلا همه چیز و بهتر از من درک می کرد و بدجوری مراقب همه چیز بود 

حتی مراقب ما. 

شبی رو که محمد به دنیا اومد هنوزم تو یه تصویر روشن و بی خط جلوی چشمامه 

شبی که من از شب تا صبح و برای نبودن مامان یک بند گریه کردم و بابا ما رو تا دمدمای صبح با ماشین توی خیابون می گردوند تا من خوابم ببره 

یادمه اون شب ازش پرسیدم : وقتی که من به دنیا اومدم هم تو اینقدر گریه کردی؟ من از نی نی جدید بدم میاد 

اونم گفت: نه تو که نی نی بودی من خیلی دوست داشتم تازه، اون عروسک صورتیه رو تو از پیش خدا برام هدیه آوردی 

فردا صبحش هم توی بیمارستان اون نی نی و بغل کرد و به مامان لبخند زد و من در حالی که هدیه ای که  نی نی از پیش خدا آورده بود توی دستام بود  عنق و بداخلاق  

تو بغل بابا به بهشون نگاه کردم .

گاهی فکر می کنم اون از بچگیاش برای مامان و بابا ، هم یه دوست بود هم تکیه گاه  

 

  

 

 وقتی که مهمون داشتیم اون کمک مامان بود و من دنبال سرگرمی ها و تنهایی های خودم 

همیشه خدا هم تو جواب اعتراضای مامان می گفت: کاریش نداشته باش هر کاری داری به من بگو  

نمی دونم چرا وقتی که خونه شلوغ و پر رفت و آمد می شد من یاد همه کارای مهم و غیر مهم عقب افتاده ام میوفتادم یاد تمام قصه هایی که نخونده بودم  

یا چیزایی که دلم می خواست بنویسم 

و اون همیشه دلش به حال مامان می سوخت و میشد دست راست مامان توی آشپزخونه. 

 

یه اتاق خواب مشترک داشتیم که همیشه خدا لباسا و کتابای من وسط اتاق ریخته بود ولی اون خودشو موظف به جمع کردن اتاق می دونست و به جاش  

من به وسواس بودن متهمش می کردم  

   

اون عاشق هنر و نقاشی بود و من هیچ وقت از نقاشی سر در نیاوردم ولی شیفته این بودم که کتابای بابا رو کنار تختم قطار کنم و بخونمشون  

 هروقت که بحث دانشگاه به میون میومد مامان می گفت:  

خیالم از بابت میثا راحته خوب می تونه از پس کاراش بر بیاد ولی نگران ضحام آخه خیلی به خونه و من وابسته است 

این طوری بود که اون توی یه شهر دور قبول شد و من بیخ گوش خونه  

 

وقتی بهش تلفن می کردم اون برای اینکه بگه دلش تنگ شده پیش قدم میشد و من برای تعریف ماجراهایی که تو نبودش اتفاق افتاده بود 

زندگی دور از خونواده ازش یه آدم جدید ساخت ولی از ضحا بودنش چیزی کم نکرد  

 

 روز عروسی من،  اون یه خواهر عروس واقعی بود و مراقب همه چیز تا از مهمونا به خوبی پذیرایی بشه ولی من توی عروسی اون تا آخرین لحظه دنبال کارای خودم بودم و ۱ ساعت مونده به مراسم عقد رسیدم تالار. 

  

وقتی هم که بهنود اومد اون شد یه مامان واقعی و من یه خاله عاشق سر به هوا .

 هیچ وقت تولد ۳ سالگی بهنود و یادم نمیره در حالی که هنوز نمی تونست درست حرف بزنه سر هر چیز کوچیکی یک بند غر می زد و من بهش می خندیدم و نق زدنای جدید و یادش می دادم

همون روز با لبخند همیشگیش بهم گفت: همه اخلاقاش شبیه خالشه هم ریخت و پاشش هم غرغرو بودنش گاهی فکر می کنم یه بار دیگه دارم با تو زندگی می کنم 

 

تا روزی که توی فرودگاه ازش خداحافظی کردم و بهنود و از تو بغلم بر میداشت هیچ وقت مفهوم بودنش و درک نکردم ،مفهوم داشتن یه خواهرو. 

  

لحظه ای که بلندگوی فرودگاه  پروازش و اعلام کرد  

احساس کردم خیلی از داشته هامو از دست دادم  

و از فرداش خیلی سخت یاد گرفتم که باید داشتن محبتش و  

از پشت صفحه چند اینچی کامپیوترم باور کنم. 

  

امروز تولد ضحاست 

بهش تلفن کردم ،بازم برای اینکه بگه دلش تنگ شده پیش قدم شد 

ولی من به جای جوابش گریه کردم. 

  

ضحا جان تولدت مبارک 

شازده کوچولوها



اگزوپری تو صفحه آخر کتاب شازده کوچولو میگه:اگه یه روزی یه جای دور یه پسر بچه رو دیدید که موهاش طلایی بود جواب سوالات و نمی داد وقتی خودش چیزی می پرسید تا به جوابش نمی رسید دست بردار نبود حتما به من خبر بدهید که شازده کوچولو برگشته.. 

من امروز شازده کوچولو رو دیدم البته نه یه دونه  من امروز ۲۲تا شازده کوچولو دیدم 

البته نه اینکه فکر کنید تو صحرای داغ آفریقا گیر افتاده بودما، نه! 

امروز وقتی توی خیابون در حال قدم زدن بودم یه اتوبوس دیدیم که ۲۲ تا شازده کوچولو رو سوار کرده بود . شازده کوچولوها توی ماشین آوازهایی می خوندن که توش ستاره و آسمون زندگی می کرد،بعد بلند بلند می خندیدن و کف می زدن،

راستی همه شازده کوچولوها لباسای یه رنگ و یه شکل تنشون بود اولش با خودم گفتم چه خوشگلن ولی فوری یاد درخواست اگزوپری افتادم خواستم همونجا توی خیابون قلم و کاغذ دستم بگیرم و براش بنویسم


"جناب آقای اگزوپری عزیز 

سلام  

من اینجا، توی یکی از شهرهای ایران یه عالمه شازده کوچولو دیدم که می خندیدن و نقاشی هایی که از یه گوسفند توی جعبه کشیده بودن با یه شاخه گل سرخ تو دستاشون بود ولی گلاشون تجیر نداشتن خیالتون راحت باشه گل سرخ مغرور شازده کوچولو هنوز زنده است و گوسفندی که تسمه براش نکشیده بودین اونو نخورده. راستی همه شازده کوچولوها موهاشون طلایی نیست ولی موهای همشون خیلی قشنگه.

 

وقتی اتوبوس حامل شازده کوچولوها داخل یه ساختمون پیچید که روش نوشته شده بود"مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست" یهو یادم اومد که فرستادن نامه فایده ای نداره چون اگزوپری   سالهاست که مرده.