شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

مهرک ۷/۷/۷۷

 

      

          

 

هیچ اتفاقی بدتر و خردکننده تر از شنیدن خبر ناگهانی یه اتفاق بد نیست..  

 

2سال پیش، یه ۵ شنبه گرم شبیه به همین روزایی که می گذرونیم برای مراسم فوت یکی از اقوام مامان راهی آرامگاه شدیم 

ازاونجایی که طبق معمول همه ۵ شنبه ها جای پارکی وجود نداشت به پیشنهاد من، مامان پیاده شد تا بعد از پارک ماشین خودم و به مراسم برسونم. 

تو حال و هوای خودم بودم و آروم آروم به سمت درب ورودی حرکت می کردم که دقیقا روی درب بزرگ و سبز، رنگ و رو پریده آرامگاه اعلامیه فوت بزرگی توجهم و به خودش جلب کرد 

برای ثانیه ای مثل برق گرفته ها بر جایم خشک شدم 

"مهرک..."  

مهرک سالها یکی از بهترین دوستان دوران مدرسه من بود 

کسی که ماجرای عشق فراموش نشدنیش با علی ،یکی از دوستان خانوادگیشون زبانزد همکلاسان اون دوران شده بود 

بعد از تمام شدن دوران دبیرستان دقیقا بعد از اینکه صحبتهای رسمی خانوادگی و قرار و مدارهای مراسم گذاشته شده بود علی در اثر بیماری ، خیلی سریع تر از اونچه که پزشکانش انتظار داشتن فوت کرد. 

بعد از اون قضیه از مهرک خبر زیادی نداشتم ولی از گوشه و کنار شنیده بودم که برای ادامه تحصیل به قبرس رفته. 

 

مهر ماه سال 77 ذوق و شوق روزای شروع مدرسه رو می گذروندیم، یادمه اون روزا تب و تاب فیلم "ضیافت" بدجوری همه رو گرفته بود 

روز 7مهر در حالی که تو حیاط مدرسه راجع به فیلمی که باهم دیده بودیم صحبت می کردیم، "شفق" گفت: 

"بچه ها امروز 7/7/77 بیایید قرار بذاریم روز 8/8/88 هر کسی هر زندگی که داشت توی هر شرایطی که بود ساعت 8شب قرار بذاریم یه جایی همدیگه رو ببینیم" 

دقیقا یه روز قبل از قرارمون مهرک با من تماس گرفت و قرار 10 ساله فردامون و یادآوری کرد 

اون شب ،شام و باهم خوردیم و خیلی هم خوش گذشت و با اینکه شماره تماس خیلی از بچه ها رو از جمله مهرک نداشتم شماره هم و saveکردیم و قرار 9/9/99 و گذاشتیم 

ولی بعد از اون شب من هیچ وقت از مهرک خبری نداشتم تا اینکه به اعلامیه فوتش بر خوردم 

همون لحظه شماره "شفق" و گرفتم 

خبر تلخی که دیده بودم حقیقت محض بود 

به گفته مادرش،مهرک شب قبل از فوتش، از محل کارش برگشته بود و اظهار سردرد کرد، مسکن قوی خورد و خوابید  

خوابی که هیچ وقت، هیچ وقت هیچ وقت بیدار نشد.  

امروز سالگرد فوت مهرک بود.

 

سلام

سلام.. 

امروز رسیدم  

توی این چند روز، یه دنیا دلم براتون تنگ میشد   

 یکی از همون روزا اینو نوشتمش

 تقدیم به همه دوست جونای خوب بلاگستانم:  

 

 

 

از وقتی بیدار شدم 

بغض مرموزی راه ورود اکسیژن غربتم را تنگ کرده است 

چشمانم پی آشنایی می گردد که می دانم نیست 

اینجا همه چیز خوب است  

مهربانی به وفور یافت می شود  

اما یه چیز بی اهمیت را نمی شود نادیده گرفت 

اینکه هنوز غریبه ام 

گاه به روی همه صورتها چشم می بندم و در دل آرزو می کنم  

کاش وقت باز کردنشان نور شفاف خیابان که از پنجره به صورتم بر می خورد از خواب بیدارم کند 

به قول "سهراب"  

چه خیالی چه خیالی!!! 

رنگ، رنگ، رنگ، صدا، صدا، نور. 

کلافه ام

ببین چه راحت در خیالت منگ می شوم

تماشا ی دریا هم چاره کارنیست،  

واااای که چه سرسختانه و کدر دلتنگم امروز. 

 

نوشته شده در31/05/1390