شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

همشاگردی های من ، تو ..

ما برای هم آفریده شدیم

درس است و کلاس،

کلاس پر است از من ها و تو ها



و درسمان این است:

چگونه ماشدن، چگونه بودن، چگونه زیستن، چگونه مردن

و استاد سختگیر:

روبرویی، عشق، حسادت، خواستن ها و نخواستن ها


کلاس هیچ گاه خالی نیست و درسها تمام ناشدنی

بی هیچ زنگ تفریحی

در این مدرسه فقط زنگ بیدارباش است و هجوم لحظه

اندیشیدن به شروع کلاس خیالی خام 

تمام شدنش، اندیشه ای پوچ و رویایی

...

من ها و تو ها قرنهاست که شاگردان بی استعداد زمینند 

بی نگاه به استاد حتی برای ثانیه ای

و تنها،

فرمانبردار چشمها و گوشهایشان

بشین

ببنین

گوش کن

بمان بمان بمان

کفر

 این روزا یه کمی بی حوصله م. به همه شما دوستای گلم سر می زنم ولی ببخشید اگه نظرم و نمی نویسم ذهنم خبلی خالی تر از چیزیه که حرفی توش باقی مونده باشه. 
مهم نیست گاهی اوقات آدم اینجوری میشه دیگه... 

 
من فکر می کنم خدا همه آدمها رو با یه سرنوشت از پیش تعیین شده خلق می کنه و برای همین هم همه، خصوصیات فردی متمایزی نسبت به همدیگه داریم

قبول دارم که خیلی از این خصوصیات اکتسابی هستند اما خدا قدرت تحمل بعضی از چیزها رو از بدو خلقت با ما آفریده،

تحمل، چندش آورترین لغتیه که تو ی این چند سال واقعا لمسش کردم

من  تو زندگیم زیاد گریه کردم ،زیاد خندیدم ، گاهی اوقات اشکهام دیده می شده و گاهی هم نه.

گاهی اوقات به زمین و زمان و خدا بد و بیراه گفتم و یه روز برای همه غصه هام شکرش کردم

گاهی اوقات تحمل شکنجه هزاران دارو رو با جون و دلم خریدم و برای همه اونائی که دوسم داشتند قهقهه زدم

و یک روزبا یه برخورد ساده به چارچوب بی تقصیر  اتاق ،لبریز شدن پیاله صبرم و نتونستم تاب بیارم

یه روز برای اینکه چرا با دردم برای دیگران می خندم خودمو دعوا کردم

یه روز هم برای اینکه چرا ظرفیتم برای زندگی کردن اینقدر پائینه.

......

دیروز وقتی   صندلی راحتی اتاق نشیمن به آرومی  روی پام واژگون شد ، بازم اشکم دراومد ..

 اتفاق به حدی ساده و خنده دار بود که عادل همیشه  صبور، با چشمهایی که از تعجب باز مونده بود به من نگاه می کرد

عاد ل که تو همه این سالها مثل یه تکیه گاه محکم اجازه داد تا سخت ترین روزهای

زندگیمو بی هیچ واهمه ای از روزهای نا توانی بهش تکیه کنم.

و مشکلاتمو جدی نگرفت و ازش یه بازی خنده دار وبی معنی روزگار تو چشام ساخت

.....

چنان اتفاق بی اهمیتی بود که عادل همچنان ناباورانه به من خیره شده بود

اتفاق جدی نبود

اما دارم باور  میکنم، تحمل ضربه های مشت تقدیر توی مسابقه بی برنده ،روی رینگ زندگی  از جسم و روح فقط یه موجود بی اعتماد می سازه که دیگه یه زمین خوردن ساده رو هم باور نمی کنه و به همون اندازه دردش میاد   

گاهی اوقات  آدمهایی هم که  سنگین ترین سنگ های روی زمین و از جلوی پای آدمای دیگه بر میدارن

برای جا به جا کردن سبک ترین حس خودشون احساس ناتوانی عظیمی میکنن

فکر می کنن  پاهاشون به خونسردی کوچولو ترین لاک پشت یه آبگیر فراموش شده از دید خدا، داره دنیا رو طی میکنه

......

خوب اصلا می دونی چیه؟

آدم گاهی اوقات دلش می خواد برای هیچی هم گریه کنه، تا حوصله خدا سر بره

اصلا گاهی اوقات آدم دلش می خواد فقط فقط  به خدا غر بزنه

.....

آخه حتما باید  یکی  سر خدا  غر بزنه تا یادش بیاد که قرنها ،ساختن یه مشت عروسک گلی  برای سرگرم شدن خودش توی آسمون دیگه خیلی قدیمی و تکراری شده؟