درست است که رویاهای من کالند میان تمام آیینه های لالی که نمی بینم و تو از آن پرده بر میداری
اما طاقتم طاق می شود وقتی که در بحبوحه سالگرد سلامی گرم ، چشمان شفاف تو رویای کویر می بافد
تو یک خاطره ای ، یک احساس نجیب که مال من نیست
ولی گه گداری خیال من، با شیطنت کودکی که پشت پرچین ها،هم آغوشی نابالغی را دید می زند ، با تکرار تو به شفاف ترین ثانیه های گذر عمر دست می کشد و من میان نوشیدن چای داغ عصر گاهی ، زندگی ابدی خودم را در رویاهای شبانه 100 سالگی تو را آرزو می کنم