شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

ترنج و ترنجها


خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت سر جاش.

آخرین جمله پای تلفن تو گوشش زنگ می خورد

"قطع کن پشت خطی دارم بهت زنگ می زنم ،راستی من که قراره بیام اونجا،تا نیم ساعت دیگه پیشتم"

سرش رو به کاناپه تکیه داد و دستش و روی گوشی کشید ، زیرلب نجوا کرد"من که می دونم بازم نمیایی"

تل خاکستر سیگار نیم سوخته ش که روی کاناپه ریخته شده بود آروم و بی تفاوت بادست تکاند

جعبه سیگار را برداشت  و نیم نگاهی به داخلش انداخت فقط 2 نخ باقی مونده بود

یکی از اونا رو روشن کرد و بلند شد ، تو اتاق بزرگ نشیمن دوری زد و به دو گیلاس و بطری اسکاچ دست نخورده چشم دوخت

گلهای زنبق و و داوودی تو گلدونای کریستال خودنمایی می کردند

و شمعهای وسط میز در حال سوختن بودن، با سر انگشتانش گلبرگها را لمس کرد و بعد محکم از ساقه کندشان

دوباره به سمت میز و گیلاسها برگشت ، شیشه مشروب و لمس کرد و با خونسردی محکم به سنگفرش زمین کوبید، قالیچه های ابریشمی بوی الکل و رنگ خردل به خودشون گرفتن

وقتی به سمت شمعدانها شروع به حرکت می کرد پاهای خوش تراشش به سختی تحمل وزن پنجاه و پنج کیلویی ش و داشت

شمع روشن و برداشت و به سمت پرده های بلند ارغوانی پنچره حرکت کرد

وقتی روی کاناپه می نشست با شمعهای روشن به خودش می پیچید

ناگهان صدای زنگ در بلند شد اما او در پیچ و تاب آتش چیزی نمی شنید

......

عزززیزم چشماتو باز کن خواهش می کنم. همش تقصیر منه، به خدا قول میدم دیگه تنهات نذارم کارهای شرکت حسابی درگیرم کرده بود امشب هم تا منشی شرکتو برسونم دیر شد ،ترنج می شنوی؟ تورو خدا چشماتو باز کن. ترنج...

احساس نابالغ


انتظار شنیدن صدای زنگ تعطیلی مدرسه کشنده بود و بعدش شلوغی بچه هایی که از سر و کول هم بالا می رفتن تا زودتر خودشون و به درخروجی برسونن .

کتابی و که از درساش هیچ چیزی یاد نگرفته بود و بست و پرت کرد توی کیفش.همه زنگهای آخر همین طور پیش می رفت انتظار شنیدن زنگ و دویدن از درمدرسه.

همیشه همونجا ایستاده بود کنار بوتیک مردانه ای که صاحبش یکی از دوستانش بود.این بارهم بود ، همونجا،با همون لباسا، لبخند و همون نگاهی که هیچ وقت او را نمی دید.

همیشه سرش به شوخی و خنده با دوستش گرم بود،گه گداری بین صحبت دوستش با همون لبخند آروم همیشگی سرش و به سمت دخترای دبیرستانی که از مقابلش می گذشتن می گردوند و دوباره با لبخندی شیرین و مغرور به سمت صحبتهای دوستش بر می گشت.

دخترک بارها وقتی خودشو به تماشای لباسهای ویترین نشون داده بود زیر چشمی نگاهش کرده بود تا شایدبه سمت او هم بر گردد ولی هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. خودش هم می دونست 4-5 سالی از دختر دبیرستانی ها کوچکتره اونقدر که ممکن نیست که توجه اونو به خودش جلب کنه...

 


ادامه مطلب ...