شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

بت


یه بت تا وقتی پرستیدنیه که از دور، روبروش بشینی و نیگاش کنی

تا وقتی خواستنیه که با فاصله، رنگ و جلوه هاشو تحسین کنی

تا وقتی معجزه گره که توی تصورت جادو ببینیش

چون وقتی به یک قدمیش برسی،وقتی لمسش کنی،

این حقیقت توی صورتت تف میشه که

اون هم از جنس یه مشت سنگ و چوبه

اصلا یه عروسک معمولی از جنس خودت.


دانشگاه من

آخرین باری که از این جاده می گذشتم 6 سال پیش بود

یه پی کی مشکی داشتم ، یادم میاد وقتی از سرازیری جاده پایین میومدم با خودم عهد بستم تا عمر دارم دیگه پامو توی این جاده و این ساختمون لعنتی نذارم

ولی حالا بعد از گذشت چند سال برای یه کار اداری مجبور بودم که برگردم

ولی این بار حسی و که آخرین بار داشتم دیگه وجود نداشت

با وسوسه عجیبی توی جاده می روندم و حس عجیبی تری منو برای رسیدن به همون ساختمون لعنتی ترغیب می کرد



ماشین و توی پارکینگ پارک کردم و پیاده از بین درختای سر به فلک کشیده حیاط و آلاچیق های سنتی و نیمکتهای چوبی گذشتم

همه چیز مثل همون روز اولش بود جز چن تا ساختمون جدید که اضافه شده بودند و چهره هایی که دیگه آشنا نبودند



از پله ها بالا رفتم و یه چرخی توی راهروها و کتابخونه زدم همون پله هایی که یه روز مریم روش زمین خورده بود و ما تا ساعتها خندیده بودیم

کتابخونه ای که ساعتهای پرتنش قبل از امتحان و توش تجربه کرده بودیم

به نظر می رسید با نگاهم بی اختیار دنبال کسانی می گردم که تردیدی نداشتم که نیستند

فرزیا، مریم، مرضیه،هدی، حسنا، ندا هیچ کدومشون نبودن

یه جورایی دلم گرفت

...

جلوی در اتاق معاون ایستادم یه دلهره کهنه شبیه همون اضطرابی که 6 سال پیش پشت در همین اتاق تو دلم می نشست به سراغم اومده بود لبخندی زدم و در زدم

آقای "ر" پیرتر شده بود ولی با همون صلابت پشت میزش نشسته بود

خودم و معرفی کردم و کاری که ازش می خواستم و براش توضیح دادم و اون کاملا با حوصله به حرفام گوش داد و از کاری که باید برام انجام می داد مشتاقانه استقبال کرد و ترتیب کارارو داد

وقتی از اتاقش خارج می شدم گفت:"خوشحالم که امروز یکی از دانشجوهای دیروزم جزو همکارام هستند

یه جورایی خوشم اومد و یهو چهره وحشتناک روزای انتخاب واحد و ثبت نام آقای "ر" توی خیالم فرو ریخت

مثل گذشته ها از بوفه یه چای و کیک گرفتم و توی آلاچیق نشستم وای که چه لحظه های شیرین و تلخی رو تو ساعتهای بین کلاسها توی همین آلاچیق تجربه کرده بودیم

...

این بار وقتی تو سرازیری جاده می روندم حس دوست داشتنی و شیرین از دیدار دوباره ام با اون ساختمون لعنتی توی دلم بود که آروم با یه لبخند به خودم هدیه دادم.