شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

کوچه

این ماجرا ناباورانه به اندازه تمام قصه های زندگی واقعی است.


خاطراتی توی زندگی هر کدوممون هست که گاهی جزوی از وجودمون شده و  تا آخر عمرمون نمی‌تونیم فراموششون کنیم.

این خاطرات هم برای من همین شکلیند

سالها پیش کوچه مادر بزرگ برای من و ضحا خواستنی ترین جای دنیا بود

همبازیای اون روزا،

محمد کاظم، رضا، امید، اسی معروف به اسی آلمانی، رویا، قلم بانو، ضحا و من.

هیچ وقت دعوا‌ها و خنده هامون و از یاد نمی‌برم.

معمولا بعدازظهرهای تابستون فقط منتظر این بودم که صدای زنگ در بلند شه و  صدای مامانم که می‌گفت: «ضحااااا، میثاااااا، رویا اومده می‌گه بیا بریم با بچه‌ها بازی کنیم»

بازیای توی کوچه دخترونه وپسرونه نداشت ولی چون تعداد پسر‌ها بیشتر بود معمولا وقتمون به بازی کردن فوتبال و گاهی اوقات سک سک وبازیهای دیگه می‌گذشت من و قلم هم که سنمون خیلی کمتر از بچه‌های دیگه بود همیمطور بینشون می‌گشتیم و گاهی اوقات باعث می‌شدیم بازیشون بهم بریزه.

. یادم می‌اد یه روز طبق معمول که دورهم جمع شده بودیم بچه‌ها تصمیم گرفتند که فوتبال بازی کنند، یارکشی کردن ولی من مات و مبهوت وسط زمین بازیشون ایستاده بودم که یهو امید فریاد زد «میثا برو کنار» گفتم: «منم می‌خوام بازی کنم» امید گفت: «نه تو کوچولویی بازیمون و خراب می‌کنی، برو کنار» من هم در حالی که پامو به زمین می‌کوبیدم جیغ می‌زدم، «منننننن همممم می‌یی خوام بازیی کنم»

محمد کاظم جلو اومد و من و در حالی که توی بغلش محکم دست و پا می‌زدم از وسط زمین کنار برد، ضحا اومد کنارم و گفت: «تو که نمی‌تونی بازی کنی، نگاه کن، تو خیلی کوچولویی»

من هم با جیغ رفتم وسط زمین و روی زمین نشستم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن. بچه‌ها دیگه داشت حوصله شون سر می‌رفت که رضا از توی دروازه بیرون اومد و گفت: باشه بچه‌ها میثا هم بازی، من و میثا باهم توی دروازه می‌ایستیم، اشکامو پاک کرد و گفت: «دوست داری دروازه‌بان باشی؟»

با همون صدای بغض آلود گفتم: نه

«همه خندیدن. اسی گفت: "حقته رضا"امید که از همه کم حروصله‌تر بود گفت:" ضحا، به مامانت بگو بیاد اینو ببره بالا"

رضا بغلم کرد و در حالی که به سمت دروازه می‌رفت گفت: آخه تی شرت وشلوارکت مثل لباس دروازه‌بان هاست، بچه‌ها، می‌ثا کنار من، توی دروازه می‌ایسته،»

بازی شروع شد و من با اینکه دل خوشی از تو دروازه ایستادن نداشتم فقط برای اینکه مجبور نشم برگردم خونه کنار رضا توی دروازه ایستاده بودم و گاهی سعی می‌کردم هلش بدم که مثلا خودم توپا رو بگیرم که اغلب باعث می‌شد رضا حواسش به من باشه تا زمین نخورم و نتیجه اینکه هر بار توپ به سمت دروازه می‌ومد گل بود وهر بارهم صدای امید بلند بود که، «اااااه رضا این چه طرز بازی کردنه؟»

یه بار، توی یکی از این لحظه‌ها که داشتم سعی می‌کردم با اون قد و قواره فسقلی، توپ و از زیر پای بچه‌ها در بیارم، پای یکی از بچه‌ها در حال شوت زدن، محکم خورد توی صورتم..

همه باهم گفتن «وااااای» چون همه می‌دونستن اگه گریه منو در بیارن، اون روز، کلا باید قید بازی و بزنن

من هم که شوکه شده بودم کنار آجری که به عنوان خط دروازه تعیین شده بود ولو شدم و با تمام قدرت زدم زیر گریه..

بچه‌ها دورم جمع شدن و بدون اینکه حتی بهم دست بزنن، سعی می‌کردن آرومم کنن ولی تجربه به همشون ثابت کرده بود که کار بی‌فایده ایه.

امید گفت: «من که گفتم نباید بازیش بدیم، همش تقصیر رضا بود.

ضحا گفت: چیزی بهش نگید، مامانم می‌گه تا خودش گریه هاش تموم نشه ساکت نمی‌شه. الان می‌گم خودش ببردش خونه.

من که حسابی از این حرفهاشون دلخور شده بودم بیشتر لج کردم و عمدا صدای گریه‌ام و بلند‌تر می‌کردم.

رضا از بین بچه‌ها جلو اومد و از روی زمین بلندم کرد و در حالی که موهای چتریمو از روی پیشونیم کنار می‌زد گفت: می‌ثا جون، بازیه دیگه، اشکالی نداره، مگه ندیدی؟ هممون یه بار زمین خوردیم، و بالاخره این قضیه با رسیدن  مامان امید و برگشتن من به خونه برای بچه‌ها ختم به خیر شد

ولی از اون به بعد دیگه یاد گرفته بودم که توی جمع بچه‌ها روی رضا بیشتر از همه می‌تونم حساب کنم و همیشه خیلی دوستش داشتم تا اینکه سال‌ها بعد با بزرگ‌تر شدن بچه‌ها، دانشجو شدنشون و رفتن بعضی از اون‌ها از اون محله  تا مدت‌ها از خیلیاشون بی‌خبر بودم.

رویا خیلی زود ازدواج کرده بود،

محمدکاظم توی دوره کار‌شناسی ارشد با یکی از هم کلاسی هاش ازدواج کرد و رفت جنوب،

امید هم با سرمایه پدریش کسب و کار خوبی توی بازار روبراه کرد،

اسی آلمانی هم بالاخره به آرزوش رسید و سر از آلمان درآورد،

قلم بانو هم که بعد از ۲، ۳ سال از اون خونه رفتند و ۵-۶سال بعد خیلی اتفاقی توی خیابون دیدمش و نوستالوژی روزهای اون کوچه قدیمی دلیل دوباره‌ای برای ارتباط جدیدمون شد،

رضا رو هم مثل بقیه بچه‌ها، زیاد نمی‌دیدم.

بازی‌های دنیا خیلی عجیب و بهت آوره، واقعا نمی‌شه گفت روی چه حساب وکتابیه...

بعد ها باخبر شدم رضا بعد از بهم خوردن زندگی ۲ساله‌ای که با عشق شروع کرده بود دچار افسردگی شدیدی شد و بعد از یه تصادف وحشتناک که اونو تا سرحد مرگ پیش برد، چندین ماه و توی کما گذروند.

رضا، امروز با مادر پیرش زندگی می‌کنه. این تمام خبرایی بود که گهگداری از دور و اطراف به گوشم می‌رسید.

تا اینکه بعد از مدت‌ها، دیروز، حدود ساعت ۲ بعدازظهر توی خیابون دیدمش، اول نشناختمش موهای جلوی سر ریخته بود و اون کاپشن طوسی رنگ، با ته ریش جوگندمی، در حالی که پکهای عمیقی به سیگارش می‌زد ۱۰ سال پیرترش کرده بود

شنیده بودم که اعتیاد پیدا کرده ولی نمی‌دونم چرا با دیدنش، یهو از بازی روزگار اینقدر دلم گرفت، داشت با پسر سیگار فروش صحبت می‌کرد و می‌خندید، با اینکه دندونای زردش حکایت زندگی نکبت بارش داشت ولی خنده هاش همون خنده‌های سابق بود با این تفاوت که دیگه رنگ قدیما رو نداشت، یه جور بی‌تفاوتی و کرخی توی نگاهش بود که باعث شد هزار تا چرا توی ذهنم جون بگیره

با صدای بوق ماشینایی که پشت سرم ایستاده بودند متوجه شدم که وسط خیابون توقف کردم. ماشین و روشن کردم و دور زدم.

دلم برای کوچه خونه مادربزرگ تنگ شده بود..


این پست و در تاریخ9 بهمن 1389 با نام "دروازه بان "نوشتم و امروز که رضا بازهم توی بیمارستان بستریه به یاد خاطرات گذشته افتادم

نظرات 22 + ارسال نظر
قطره چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:36 ب.ظ http://bidarkhab.persianblog.ir

زندگی خیلی نامرده خیلی ...

آره قطره جونم گاهی اوقات برای بعضیا که اصلا حقشون نیست نامردتره

میلاد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:37 ب.ظ

محشر بود محشر

خیلی عالی بود خیلی

کاملا حست کردم

یعنی دقیقا می تونستم با این نوشته خودم بزارم جات میثا جان

بی نظیر بود

راستی سلام م م م

ببین کامنت بلدم بزارم م م م

به به میلاد خان
چه عجب کم پیدایید حسابی
مرسی از محبتتون ممنونم

هلیا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:46 ب.ظ http://www.mainlink2.blogsky.com

سلام عزیزم...........
توصیفت از روزای بچگی خیلی قشنگ بود .
منم بارها به این نتیجه رسیدم که بازی های روزگار منصفانه نیست.
خیلیا خیلی بیشتر ازاینا حقشونه و خیلیا کمتر...............

سلام هلیا جان
خوشحالم که کامنتت و می بینم دوست من
مرسی از لطفت
منم موافقم که گاهی اوقات روزگار نسبت به آمایی که حقشون نیست کم لطفی می کنه

آذرنوش چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:15 ب.ظ http://azar-noosh.blogsky.com

منم همیشه توپ جمع کنه پسرا بودم...
سال دیگه به محله ی قدیمی کوچ میکنیم ...
دلم پر میزنه که دوباره بچه های قدیمو میبینم فقط ای کاش بچه های قدیمه ما مثل آقا رضای شما نشده باشن..
آره روزگار میچرخه و میچرخه و به فکر سر گیجه های ما نیست...

خاطرات کودکی بی نظیره
ایشالله که همه همبازیای گذشته تون و سالم و موفق ببینید هیچ چیزی لذت بخش تر از این نیست

کورش تمدن چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:51 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
به به چه پستی به به چه متنی
به به چه نویسنده ای
خیلی تکان دهنده بود.من الان رفتم رو ویبره
البته خدمتتون عرض کنم هنوز پست رو نخوندم ایشا... دوباره میام و میخونم.فقط اومدم سلامی عرض کنم
ما رو سر کار میزاری دیگه؟ایشاا... تلافیش رو سر گربه ات درمیارم

سلام
شما که نخوندید پس به به برای چیه؟
خواهش می کنم پای پیشو رو وسط نکشید بالاخره تو مصاحبه نگفتید چرا به دوست من شماره دادید
آخه به خاطر اون شماره هنوز مجرد مونده آخه خداروخوش میاد ملت و سرکار بذارید؟

دل آرام چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:00 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com/

رضا که به نظر حامی خوبی میومد چرا همچین سرنوشت تلخی نصیبش شد ؟
خیلی تاسف خوردم براش
ایشالا حالش زودتر خوب بشه

اسمش بازیای روزگاره دلی جون

دل آرام چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com/

میثا
ساعت کامنت من و تو یکیه !!!! هردو ساعت 4 برای هم کامنت گذاشتیم

پس زود از طرف من موهای خودتو بکش بدوووووووو

کیانا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:22 ب.ظ

دلیییییییییییییییییییییییییی تو برو کامنتای خودتو جواب بدههههههههههههههههههه

کیانا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 04:35 ب.ظ

سلااااااااااااااااااااااااااااام میثا جونم .خوبی عزیزم؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگیه دیگه آدما هرکدومشون یه جوری توش گم میشن
بستگی داره کی بتونه توی این گمگشتگی خودشو پیداکنه ...هرکی تونس برنده س
فقط به توان آدما بستگی داره ...
میدونی من فک میکنم دلرحمیه رضا اینجوری کار دستش داد...

سلام کیانا جان
مرسی عزیزم تو خوبی؟
نه کیانا دلرحمی رضا باید بهترازینا جواب میداد
خودش خیلی تو زندگیش اشتباه کرد خیلی

شکوفه چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:24 ب.ظ http://www.shokofesolimani.blogfa.com

سلام
میثا جان تا حالا من فکر میکردم تو دختری بعد از خوندن این
داستان متوجه شدم پسری
در هر حال موفق باشی
خیلی حالم گرفته شد وقتی داستان و خوندم آره به خدا آدم
تو کار زمونه میمونه حالا رضا حالش خوبه ؟

از کجای این ماجرا به این نتیجه رسیدی که من پسرم؟!!!!!
درضمن وبلاگ آقای حامد و نمی شناسم مرسی لینکشو گذاشتی برام دیدم ولی نمیشناسمشون

صبـــــــا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:47 ب.ظ

معمولا آدمایی که عمیق ترن،حساس ترن ،باید بیشتر مواظب خودشون باشن

کاملا درسته صبای عزیز

مجتبی پژوم چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

چه عجب میثا خانوم پیداش شد...
خوبی؟
عادل زنده ست؟
دایناسورت خوبه؟
چرا نبودی؟

سلاااااااااااام بر مجتبی عزیز
مرسی خوبم
بله سلام می رسونه
دایناسووووووووووووور چیه؟ مامان جان اسمش پیشو لوسه تازه از خانواده ببر تشریف دارن ایشون بالاخره یه روزی میارمش شما و بابک و کوروش و بخوره
امتحان دارم

رعنا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:46 ق.ظ http://rahna.blogsky.com

میگما میثا حالا جدا از بازی روزگار و زندگی رضا و حال این روزاش
عجب بچه ی شری بودی تو بچیگت هااا ، نق نقو بودی ؟ :دی :دی

:*:*:*

آره رعنا جان بدجور هم نق نقو و گریه او بودم

مازیار پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:48 ق.ظ http://iso1364.blogfa.com

ااااااااه از اولش اخلاقت همینجوری بود بیچاره بچه های کوچه از دست تو چی کشیدن به خدا. خدا به عادل صبر بده

ااااااااااااااا تو چی میگی این وسط؟
این ورا نمیایی پیدا میدات نست خداروشکر

کورش تمدن پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:24 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
وقتی پستت رو میخوندم کلی نکته گیر آوردم تا بندازم بهت ولی چند خط آخر حسابی بهمم ریخت
درباره بازی های روزگار چیزی نمیشه گفت جز اینکه هرکی قسمتی داره
درباره دوستتون هم باید بگم مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدما.دوستتون بنده را سرکار گذاشته زنگ نزده اونوقت شما به من گیر میدی

جدی؟
کاش نکته هایی که به نظرتون رسیده بود و می گفتید حیف شد
در مورد قسمت آدمها هم باهاتون موافقم
اما در مورد دوستم باید بگم فهمید که شما شماره الکی بهش دادید اونم دلش شکست و به یاد شما وفادار و مجرد موند باور نمی کنید هزااااااااااااااارتا خواستگار دکتر مهندس از خارج از کشور داشت ولی خب قبول نکرد

شهاب آسمانی پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:08 ب.ظ http://empyrean.blogfa.com/

سلام ...
خاطراتتو خیلی قشنگ تعریف کردی ...
راستش انتظار چنین پایانی رو نداشتم ...
...

مرسی شهاب جان
خودم هم دلم می خواست آخرش خیلی قشنگتر تموم میشد

فرشته پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:17 ب.ظ http://www.sursha.blogfa.com

بازیای روزگار گاهی خیلی تلخه...خیلی..

کاملا موافقم فرشته جان

آرزو بانو جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:42 ق.ظ http://anahita718.persianblog.ir

میثا انگار روزگار یه جور بدی به همه ثابت می کنه که دنیای قشنگ بچگی دیگه هیچ وقت برنمی گرده .

کاشکی بر میگشت من که خیلی چیزامو توی اون روزا جا گذاشتم

آوا جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ

امروز واسش خیلی دعا
کردم....واسه رضایی
که نشد که گّلای
روزگارو بادستاش
لمس کنه....
یاحق...

مرسی آواجان
چون مطمئنم خیلی به دعا احتیاج داره

مریم نگار(مامانگار) جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:26 ق.ظ

...کسانی که مهربونتر و بااحساستر هستن...خیلی بیشتر لطمه عاطفی میخورن...و اثرش برای همیشه روی دل و قلب شون میمونه...
...کاش قدرت روحی بهتری داشت...
...وسوسه نشدی پیاده بشی باهاش حرف بزنی؟...

واقعا کاش قدرتشو داشت..
چه جالب مامانگار جون واقعا دلم می خواست پیاده شم واقعا خیلی زیاااااااااااد ولی نمی شد محیط مناسبی نبود اصلا شک داشتم من و بشناسه
ولی سوالتون برام خیلی جالب بود

تیراژه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:13 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

میثا
این واقعی بود؟
نوشتی به اندازه ی تمام قصه های زندگی واقعی..

میثا
اومده بودم بگم پیشو بچه دار شده؟
اومده بودم بگم ای جانم
اومده بودم بگم ..بیخیال
این پست... و پست آخرت ...
دلمو خون کردی تو این روز برفی میثا...لعنت به این دنیا.
قلمت خیلی عوض شده میثا..خودت هم حس میکنی؟

آره قربونت برم
واقعی واقعی بود
جدا فکر می کنی قلمم عوض شده؟ شنیدن همچین خبری از یه خانوم هنرمند با قلم محشرش قوت قلب فوق العاده ای خانوم
در ضمن
حال خانوم پیشو شبیه حامله هاست ولی هنوز مطمئن نیستیم
یه عکس از خانومش می ذارم حتما

تیراژه شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 02:21 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

منم گاهی همبازی های بچگیمو میبینم
بعضی هاشون شادن و خوشبخت..بعضی هاشون مثل رضا...
چه کنیم؟
زندگی همینه دیگه..نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد