این نوشته رو یکی از دوستای عزیزم برام فرستاده من هم خیلی دوسش داشتم برای همین هم با اجازه اش خواستم شما دوستای گلم هم بخونیدش.
نقطه می گذاری انتهای خط . . . و من باز می رسم سر سطر ! ... تو دوباره با نقطه ای تمامم می کنی . . . و من سمج تر از هزار سطر به پایان رسیده . . . شروع می کنم..... این است روزگار من...... |
به به...تو چه کار میکنی....هر لحظه مرا شکار میکنی.... با ماهی ها و دریا نهار میکنی....در خوار برار میکنی...و دلهای دهاتی ها رو بی فرار میکنی...با وانت غراضه ات ما را هم سوار میکنی....از این تابستان سخت....به سردسیر می روی....هوای ما رابارانی و بهار میکنی
خیلی قشنگ بود
مرسی
من در روزگاری اسیر گشته ام
روزگار بی وزنی
بی وزنیه خودم
کاش وجودم را نقطه ای انتها میبخشید و بس
مرسی وانیا جان
عالیییی بود
و دیگر هیچ....
رسم عاشقی...
چه رسم سختی..
سلامت
تو زندگی باید سمج بود
قشنگ بود
سلااااام کوروش خان
احوال شما؟
آقا از این طرفا؟
اینترنت از کجا پیدا کردین آخه؟
توروخدا یه ADSL برای خونتون بگیرید آقای مهندس.
مهمترین قسمت ماجرا هم همینجاست که خودت خودت رو اول باید ببخشی...دیگران نبخشیدند اینقدر عذاب آور نخواهد بود
کاشکی بشه رها جونم... [گل]
خیلی قشنگ بود میثا....
ممنون....
وای اگه بدونی چقدر خوشحالم که اینجایی نارنجم..