شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

عادل عزیزم تولدت مبارک

چشماتو بستی و سعی می کنی خستگیتو با یه چرت کوتاه برطرف کنی برای همین هم منو نمی بینی که چه ساده کنارت نشستم و زل زدم به مژهای بلند و قشنگت



انگار همین دیروز بود که دیدمت واقعا چقدر زمان زود می گذره و گاهی ردپایی که از قدماش روی جسم و روحمون باقی می ذاره چه طعم شیرینی داره

14 سال از اولین باری که حس کردم می خوامت گذشته

14 سال شدی تکیه گاه سخت ترین روزای زندگیم و اجازه دادی تا بی پروا خستگیهامو روی شونه هات بذارم

روزی که به دنیا اومدی من هنوز توی دنیا نبودم ولی امروز مطمئنم که  روح من وقت باز شدن چشمای تو متولد شد


با چشمای نیمه باز میگی چراغای اتاق خاموشن؟ چرا بوی شمع میاد؟ چشات و باز می کنی

یه نگاه به دور تا دور اتاق نگاه میندازی بعدش به من،

مثل همیشه اولین عکس العملت یه لبخند شیرینه که روی لبات می شینه

از جات پا میشی و با حوصله 34 تا دونه شمعی رو که هرکدومش و یه جای خونه روشن کردم فوت می کنی،

هرکدومشون و فقط با یه آرزو.مثل سالای پیش

این رسم تولد توئه.


میایی میشنی کنارم

اما من توی خاطراتم صحنه اومدنتو به دنیا ، تا رسیدنت به من و بعد از اونو  مرور می کنم

می پرسی:" به چی فکر می کنی؟"

آروم می بوسمت و میگم:

"مرسی که توی زندگیم هستی

عزیزم تولدت مبارک"


ضحا

 

۴ سال از من بزرگتره..  

ولی همیشه تفاوتش با من زمین تا آسمونا بوده  

همیشه خدا تمام وسایلش مرتب بود و مال من بهم ریخته و نا منظم 

اصلا همه چیز و بهتر از من درک می کرد و بدجوری مراقب همه چیز بود 

حتی مراقب ما. 

شبی رو که محمد به دنیا اومد هنوزم تو یه تصویر روشن و بی خط جلوی چشمامه 

شبی که من از شب تا صبح و برای نبودن مامان یک بند گریه کردم و بابا ما رو تا دمدمای صبح با ماشین توی خیابون می گردوند تا من خوابم ببره 

یادمه اون شب ازش پرسیدم : وقتی که من به دنیا اومدم هم تو اینقدر گریه کردی؟ من از نی نی جدید بدم میاد 

اونم گفت: نه تو که نی نی بودی من خیلی دوست داشتم تازه، اون عروسک صورتیه رو تو از پیش خدا برام هدیه آوردی 

فردا صبحش هم توی بیمارستان اون نی نی و بغل کرد و به مامان لبخند زد و من در حالی که هدیه ای که  نی نی از پیش خدا آورده بود توی دستام بود  عنق و بداخلاق  

تو بغل بابا به بهشون نگاه کردم .

گاهی فکر می کنم اون از بچگیاش برای مامان و بابا ، هم یه دوست بود هم تکیه گاه  

 

  

 

 وقتی که مهمون داشتیم اون کمک مامان بود و من دنبال سرگرمی ها و تنهایی های خودم 

همیشه خدا هم تو جواب اعتراضای مامان می گفت: کاریش نداشته باش هر کاری داری به من بگو  

نمی دونم چرا وقتی که خونه شلوغ و پر رفت و آمد می شد من یاد همه کارای مهم و غیر مهم عقب افتاده ام میوفتادم یاد تمام قصه هایی که نخونده بودم  

یا چیزایی که دلم می خواست بنویسم 

و اون همیشه دلش به حال مامان می سوخت و میشد دست راست مامان توی آشپزخونه. 

 

یه اتاق خواب مشترک داشتیم که همیشه خدا لباسا و کتابای من وسط اتاق ریخته بود ولی اون خودشو موظف به جمع کردن اتاق می دونست و به جاش  

من به وسواس بودن متهمش می کردم  

   

اون عاشق هنر و نقاشی بود و من هیچ وقت از نقاشی سر در نیاوردم ولی شیفته این بودم که کتابای بابا رو کنار تختم قطار کنم و بخونمشون  

 هروقت که بحث دانشگاه به میون میومد مامان می گفت:  

خیالم از بابت میثا راحته خوب می تونه از پس کاراش بر بیاد ولی نگران ضحام آخه خیلی به خونه و من وابسته است 

این طوری بود که اون توی یه شهر دور قبول شد و من بیخ گوش خونه  

 

وقتی بهش تلفن می کردم اون برای اینکه بگه دلش تنگ شده پیش قدم میشد و من برای تعریف ماجراهایی که تو نبودش اتفاق افتاده بود 

زندگی دور از خونواده ازش یه آدم جدید ساخت ولی از ضحا بودنش چیزی کم نکرد  

 

 روز عروسی من،  اون یه خواهر عروس واقعی بود و مراقب همه چیز تا از مهمونا به خوبی پذیرایی بشه ولی من توی عروسی اون تا آخرین لحظه دنبال کارای خودم بودم و ۱ ساعت مونده به مراسم عقد رسیدم تالار. 

  

وقتی هم که بهنود اومد اون شد یه مامان واقعی و من یه خاله عاشق سر به هوا .

 هیچ وقت تولد ۳ سالگی بهنود و یادم نمیره در حالی که هنوز نمی تونست درست حرف بزنه سر هر چیز کوچیکی یک بند غر می زد و من بهش می خندیدم و نق زدنای جدید و یادش می دادم

همون روز با لبخند همیشگیش بهم گفت: همه اخلاقاش شبیه خالشه هم ریخت و پاشش هم غرغرو بودنش گاهی فکر می کنم یه بار دیگه دارم با تو زندگی می کنم 

 

تا روزی که توی فرودگاه ازش خداحافظی کردم و بهنود و از تو بغلم بر میداشت هیچ وقت مفهوم بودنش و درک نکردم ،مفهوم داشتن یه خواهرو. 

  

لحظه ای که بلندگوی فرودگاه  پروازش و اعلام کرد  

احساس کردم خیلی از داشته هامو از دست دادم  

و از فرداش خیلی سخت یاد گرفتم که باید داشتن محبتش و  

از پشت صفحه چند اینچی کامپیوترم باور کنم. 

  

امروز تولد ضحاست 

بهش تلفن کردم ،بازم برای اینکه بگه دلش تنگ شده پیش قدم شد 

ولی من به جای جوابش گریه کردم. 

  

ضحا جان تولدت مبارک