شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

به خاطر

                                  
   
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود بهانه ها جاری می شوند و بغضها گره می بندند روی سرگشتگی نفسهایت
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود که می دانی نیست و دیده نمی شود، ولی به خودت میایی و میبینی انگار یک دنیا آدم به تو برای آن "نیست" زل

زده اند سردرگم می شوی
رد پای خودت را گم می کنی. آنقدر گیج میشوی که فراموش می کنی از کدام راه آمده ای به کدام مقصد، اصلا به چه کاری؟
وقتی دلت خیلی تنگ می شود می توانی به اندازه تمام نگفته هایی که باید می گفتی توی صورت بالش گریه کنی و صب وقتی بیدار شدی باز نقاب لبخند روی لپهای ورم کرده و چشمهای پر از سوالت بزنی و تمام دوستت دارم هایی را که تاوانش این نگاههای "هیچ" بوده را توی آیینه به خودت تف کنی
و به یاد بیاوری این فقط تویی که می دانی پشت تمام شر وشوورت فقط یه حس ساده بوده که در آخر به زبان سرگشتگی ترجمه شده و تو به چشم یه بچه دبیرستانی سربه هوا دیده شدی
حس تلخیست وقتی دلت تنگ میشود برای چیزی که نبودی و دیده شدی فقط برای تمام سروصداهایی که ناخواسته با نشانه های خودت بودن به پا کرده ای.


صدای تیشه و اره برقی قطع شد..
درخت روی زمین نشست و بر خاکی که تا آن روز از آسمان به آن نگریسته بود دست کشید
تلاش کرد تا از سطح خاک تپش ریشه های یخ زده اش را احساس کند

اما نفسی در زیر خاک زندگی نمی کرد
نسیمی از راه دور، "صدا" با خود هدیه آورده بود
درخت چشمهایش را بسته بود،
پس نسیم سکوت کرد.
....
از دوردستها صدای تیشه و بیل به گوش می رسید
نسیم ، صدای نفس خاک را برای در ختان نشسته بر زمین هدیه آورده بود
زمین، نهالی را باردار شده بود