
ترانه های بی رنگ بستر، بوی نغمه های جدایی میدهند
و او ، اسیردست نمی دانم ها،
با تیک تیک ساعت شماته دار سفره عقد،
هر ثانیه به دار آویخته می شود
و بوی ناخوش دلبستگی، ریه هایش را به اسارت می کشد
حلقه زرد و سفید، در فشار مشتش بر میله پنجره،
روی انگشتش خون انداخته اند
اما او استوارتر، پرنده های مهاجر را می شمارد