من اینجا، پشت این صفحه چند اینچی رنگی مانیتور، یه خونواده بزرگ دارم
خونواده ای که گریه ها و خنده هامون برای هم مهمه
وقتی یکی دلش می گیره ، وقتی یکی خیلی خوشحاله می دونه که تنها نیست
اینجا پشت این صفحه رنگی، من یه زندگی دارم دوستایی که می تونم بیشتر از دنیای واقعی ،حقیقی ببینمشون، بینشون می تونم برای کوچکترین درددلام ، بزرگترین سرپناه و پیدا کنم
من با شماهاست که زنده ام
خیلی وقته که به این باور رسیدم ولی این پست بازی بابک اسحاقی، تو بازی چشمها من یه دنیا چشم قشنگ دیدم که نه صداشون و شنیدم و نه دیدمشون
چه اهمیتی داره که چشم ها سبز باشن ، آبی، خاکستری، میشی یا مشکی؟
مهم خط قرمز پررنگیه که هربار روی تمام خستگیها و دلتنگیام روی همین صفحه چند اینچی رنگی مانیتور کشیده میشه
بابک عزیز، ممنونم
ما چون دو دریچه روبروی هم
آگاه ز، هر بگومگوی هم
هر روز سلام و پرسش و خنده
هرروز قرار روز آینده
..
اکنون دل من شکسته و خسته است
زیرا که یکی از دریچه ها بسته است
نه مهر فسون، نه ماه جادو کرد
نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد
(فروغ فرخزاد)
حس مبهم و قریبی روی گلوم نشسته رنگ بغضیه که خیلی آشناست تقریبا تکرار همون اتفاق 10 ماه پیشه که همینجا، همین نقطه رو با سوزش ناچیز اما عمیقش تبدیل به بغض می کرد
بازهم رفتن،جدایی،یه نبودن دیگه،شنیدن صدای خنده ها از پشت مانیتور و نبودن آغوشی که درش هزاران هزار خاطره زندگی می کنه
رضا و آزاده هم دارن میرن
به چمدوناشون نگاه می کنم _چقدر خاطره توی رنگ این چمدوناست_
سفرایی که باهم داشتیم،
تهران_شیراز_ترکیه_دبی_رجه_ماسوله ...مهمونیای یک شب درمیون...
خنده هایی که دیگه مطمئنم مثل اونا ،توی دوریشون
دیگه هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمیشه
رضا و آزاده عزیزم
هرجای دنیا،زیر هر آسمونی که نفس می کشید آرزو می کنم خوشبخت و موفق باشید