درکلاسی کهنه و بی رنگ ورو
پشت میزی دخترک بنشسته بود
دخترک اسب نجیب چشم را
در چمنزار کتابش بسته بود
در دل او رعدوبرق دردها
ذهن او ابری تر از پاییز بود
فکردیشب بود ؛دیشب تا سحر
بارش باران شب یکریز بود
سقف خانه چکه می کردوپدر
رفت روی بام تعمیری کند
شاید ازشرم زن و فرزند خویش
رفت بیرون بلکه تدبیری کند
وقت پایین آمدن ازپشت بام
.نردبان از زیر پایش لیزخورد
دخترک درفکردیشب غرق بود
.ناگهان دستی بروی میز خورد
بعد آن هم سیلی جانانه ای
. صورت بیجان دختر رامی نواخت
رنگ گلهای نگاهش زرد بود
ازهمین رو رنگ ورویش رانباخت
لحن تندی با تمام خشم گفت
توحواست در کلاس درس نیست
بعد هم اورا جریمه کردوگفت
چاره ی کار شماها ترس نیست
درس آنروزکلاس دخترک
شعرباران بود یادم مانده است
نام شاعر رفته ازیادم ولی
اهل گیلان بود یادم مانده است
شب سربالین بابا دخترک
بازباران با ترانه می نوشت
سقف خانه اشک می بارید او
می خورد بر بام خانه می نوشت
پی نوشت:اسم شاعر توانای این شعر زیبا رو به یاد نداشتم و شعر و هم کامل به خاطر نمیاوردم برای همین هم شعر و از این وبلاگ دانلود کردم
من هی می گم کم کم دارم آلزایمر میگیرم شما باور نکنید
می خوام از این به بعد از چند نفری صحبت کنم که همیشه به چشم یه استاد بهشون نگاه می کنم
و این بار...
بارها و بارها گفتم
حتی به خودش
یه بار هم اینجا میگم،
یکی از آدمایی که همیشه دلم می خواد مثل اون بنویسم محسن محمد پور نویسنده وبلاگ "پرسه " است
محسن کم می نویسه ولی وقتی می نویسه می تونه کن فیکون کنه
می تونه چنان سحابی ها رو از دل آسمون روی زمین بیاره که تو بتونی به راحتی با دستات لمسشون کنی
یا چنان هنرمندانه تو وبلاگ خرمالوها خواستن ها و نداشتن های بعضی از آدمارو با طنز تلخی به روت بیاره که درعین حالی که لبخند می زنی توی دلت زار زار بزنی زیر گریه
یا مثل این پستش:
"از میانه های راه اگر بازنگشته باشی
تا پاییز بیاید ، خواهی رسید
تا آن زمان قذافی ،مرده یا زنده
پیدا خواهد شد!
اما کشتگان آزادی
برنمی خیزند ازگورهایشان
در طرابلس یا تهران !"
فقط اشک تو چشمات حلقه بزنه و هییییچ حرفی برای گفتن نداشته باشی
محسن فوق العاده و زیبا می نویسه ولی حیف که خیلی کم ..حیف..