هنوز برای رفتنم فکری نکرده ام،
سالهاست که دیگر "ماندن" و "رفتنی" مرا به اندیشیدین وا نمی دارد.
اصلا اندیشه ای نیست تا برای به چالش کشیدن
این بازیهای اغوا گرانه، بی تابم کند.
اندیشه هایم میان سفر فصلها،
میان رطوبت تابستانی زادگاهم ،
به شاخه "سروهای خمره آبی"با بی تفاوتی نامفهومی تاب می خورند.
و من هر روز چون استادی سختگیر،
درس تحمل و بردباری را به خودم مشق می دهم.
صرف فعل "عادت کردن" در این مدرسه ،
جرمی نابخشودنی است.
بی آنکه بدانم تا کجای این خاک مرطوب "بودن "
ریشه دوانیده ام، تلاش می کنم دویدنم را به یادآورم.
"داروگ" ها پشت سرم نفیر تمسخر می کشند
بی آنکه بدانند چگونه از ریشه های غرق شده در این نمناکی،
سردم است،
یا از غبار کدامین بی حوصلگی زمین، برای آفرینشم،
مسلولم.
چیزی در من متولد می شود
مثل سرک کشیدن آفتاب از پشت کوههای دماوند در صبح سرد زمستان در تصویر مواج پیش رویم
گونه هایم را به شیشه سرد اتوبوس چسبانده ام
در من دخترکی دماغش را به شیشه چسبانده و دویدن درختان سیب کنار جاده را تماشا می کند
من در تلاشم تا قصه هبوطم را در قوانین نیوتن حلاجی کنم
و دخترک خاطره جویدن سیب را در خاطرش مزه می کند