....
اینطوری بود که من و بدری اجازه دیدن هم و از دست دادیم ولی آتشی که از فکر علی در در روح و جانم روشن شده بود چیزی نبود که بتونم به این آسونی ازش بگذرم ،
اون روزا من مدرسه ملی می رفتم ، مدرسه ملی همین مدرسه های غیر انتفاعی امروزه برای همین هم مدرسه من و بدری 1 خیابون از هم فاصله داشت ولی اغلب روزها بعد از تمام شدن کلاسها همدیگر را می دیدیم،
وبدری نامه های علی رو همراه با جدیدترین صفحه های گرام از خواننده های مختلف به دستم می رسوند گاهی هم جلوی مدرسه بدری می دیدمش و سه تایی تا خانه باهم پیاده روی می کردیم.
علی حاضر نبود که از خواسته اش کوتاه بیاد و یکی دوبار بعد هم قضیه خواستگاری و مطرح کرد ولی هربار با برخورد تند مادرم مواجه شد.
2 سال از جریان خواستگاری گذشت و توی این مدت علی تو رشته مهندسی مکانیک دانشگاه تهران قبول شد ولی همچنان مترصد فرصتی بود که با شرایطی ایده آل تر و شغلی مناسب قضیه خواستگاری از منو مطرح کنه
، توی این مدت نامه هاش به وسیله بدری به دستم می رسید و زمانی که برای دیدن خانواده اش بر می گشت با کمک بدری موفق می شدم که چند ساعتی ببینمش.
روزهایی که علی ترم آخر دانشگاه را می گدراند، پدر و مادرم در این فکر بودند که کدامیک از خواستگارانم را انتخاب کنند که خدای ناکرده لطمه ای به جایگاه و اصالت خانوادگیشون وارد نشود
در بین کاندیداهای جفت جفتی که هرزگاهی این و اون به عنوان شوهر مناسب من مطرح می کردن جلال با سابقه درخشانش در یکی از ادارات دولتی ، و به عنوان پسر ارشد خانواده ای اسم و رسم دار به نظر تمام فاکتورهای لازم را برای رضایت پدرومادرم داشت،
اگر چه از جنگیدن و تحقیر شدنم برای مخالفتهای به نظر بی دلیل خانواده ام با علی خسته شده بودم ولی وجود علی باعث می شد که بازهم در مقابل خواسته پدرومادرم همچنان مقاومت کنم تا روزی که مادرم با دلخوری قضیه دیدار اتفاقیش و با مادر بدری و خواستگاری مجددش سر سفره شام تعریف کرد، پدرم با خونسردی تمام آب پاکی و روی دستم ریخت و گفت که مادرم هر چه زودتر قرار بله برون من و جلال را قطعی کند .
.......
انباری بزرگ و قدیمی جمع شدنی نبود، کلی از وسایلی که کاملا بیمصرف شده بودن و بیرون آورده بودیم،
یه بقچه گلدوزی شده پر از لباس، ۲ تاچراغ گرد سوز، یه کرسی بزرگ، کلی کتاب و پوستر از سوپر استارهای دهه ۴۰، یک جعبه بزرگ از فانوسهای استوانهای با شیشههای رنگی که بعضی از اونا یا فیتیله نداشتند یا شیشه هاشون ترک برداشته بود وکلی اثاثیه دیگه که میتونستم تا ساعتها، مسخ و بیتحرک به تماشاشون بنشینم
ساعتی نگذشته بود که طاهره هم بلاخره از راه رسید و به جمع ما پیوست.
حسابی خسته شده بودم اما پرسه زدن و نفس کشیدن در هوای نمور و خاک گرفته اون اتاق داشت تبدیل به حس سکر آوری میشد که من بیاختیار به ریههایم میکشیدمش و لذت میبردم.
قالیچه ترکمنی لوله شدهای رو که انگار سالها بود به دیوار آجری انیاری تکیه داده بود و خستگی رفت و آمد دهها شایدم صدها و هزاران نفر رو که روش راه رفته بودند و از تن به در میکرد را روی زمین پهن کردم و نشستم، نگاهم در انتهایی انبار به سایه بیحرکت او که مقابل صندوقچه فلزی زیبایی که دور تادورش با شکوفههای فلزی و سنگهای عقیق و فیروزه تزئین شده بود گره خورد
گویی در خیالش به چیزی زل زده بود که من نمیدیدم. به سمتش رفتم در آن سکوت مرطوب، صدای نفسهایش را به وضوح میشنیدم