تو یک خاطره ای ، یک احساس نجیب که مال من نیست
ولی گه گداری خیال من، با شیطنت کودکی که پشت پرچین ها،هم آغوشی نابالغی را دید می زند ، با تکرار تو به شفاف ترین ثانیه های گذر عمر دست می کشد و من میان نوشیدن چای داغ عصر گاهی ، زندگی ابدی خودم را در رویاهای شبانه 100 سالگی تو را آرزو می کنم
...گیسوی خیال ..به دست دل مان می پیچد و مارا به تماشای هرچه تکرار نشدنی ست.. می برد !...
..رشته خیال..به جایی در ابدیت وصل است...
خیلی زیبا بود میثاجانم...
...جایزه نمیدی؟؟!!..برم ؟؟؟!!!
خیلی زیبا بود میثا جان...میدونی
یکی از خونه هایی هستی که
وقتی نور چراغش از پنجرش
می زنه بیرون ،حس تنها بودن
توی این جنگل ِ خالی بِهِم
دست نمیده.....خدارو شکر
که هستی..................
یاحق...
خوشحالم که بازم اومدی میثا جان.همیشه از نوشته هات لذت میبرم.چطوری؟خوبی؟از خودت یه کوچولو بگو فقط اینکه خوبی و نباید نگرانت باشم....
عزیزم چه لطیف نوشتی نازنین