
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود بهانه ها جاری می شوند و بغضها گره می بندند روی سرگشتگی نفسهایت
وقتی دلت از چیزی تنگ می شود که می دانی نیست و دیده نمی شود، ولی به خودت
میایی و میبینی انگار یک دنیا آدم به تو برای آن "نیست" زل
زده اند سردرگم می شوی
رد پای خودت را گم می کنی. آنقدر گیج میشوی که فراموش می کنی از کدام راه آمده ای به کدام مقصد، اصلا به چه کاری؟
وقتی دلت خیلی تنگ می شود می توانی به اندازه تمام نگفته هایی که باید می
گفتی توی صورت بالش گریه کنی و صب وقتی بیدار شدی باز نقاب لبخند روی لپهای
ورم کرده و چشمهای پر از سوالت بزنی و تمام دوستت دارم هایی را که تاوانش
این نگاههای "هیچ" بوده را توی آیینه به خودت تف کنی
و به یاد بیاوری
این فقط تویی که می دانی پشت تمام شر وشوورت فقط یه حس ساده بوده که در آخر
به زبان سرگشتگی ترجمه شده و تو به چشم یه بچه دبیرستانی سربه هوا دیده شدی
حس تلخیست وقتی دلت تنگ میشود برای چیزی که نبودی و دیده شدی فقط
برای تمام سروصداهایی که ناخواسته با نشانه های خودت بودن به پا کرده ای.
سلام .عالی نوشتی. بهت تبریک میگم و برات آرزوی موفقیت دارم.به منم سر بزن.نظر بدی خوشحال میشم.یا علی
مرسی دوست عزیز
همه حس هایت مال خودت هست...فقط خودت...
بیرون از آن...فقط سایه های ترجمه نشده ای ست که...به هیچ زبانی تعلق ندارند...
...خودت باش برای خودت...
کاش یاد بگیرم اینطوری فکر کنم مریم نگار جون
دوستون دارم
ببخشید وسط این پست جدی مزاحم میشم
اون (شر و شورت) رو به نظرم تغییر بده
آرش ناجی مثل من انقدر مودب نیستا
تو هم همچین دست کمی ازاون نداری
همین که متوجه شدی خودش اینو نشون میده
وقتی دلت تنگ میشه ... یه چیزی ته دلت پیچ ور می دار... می پییچی تو خودت .... شبا تا صبح بیدار... غلت میزنی... نمی دونی چته... نمی دونن چته ... فقط دوست یه انگشت بندازی هر چی دلتنگیه بیا بالا بلکه راحت شی
وای که همه خسته شدن از نقش بازی کردن!!
همه واقعا همه خسته ان
عجب پس همه دلتنگند نه فقط من !
ناهید جونم این حس اپیدمی شده بدجور
jazab bood
مرسی میثا جان، خیلی قشنگ نوشتی. با yasna هم خیلی موافقم. واقعا سخته همه ما مجبوریم خیلی از احساساتمون رو مخفی کنیم . هم اینکه هیچ راهی وجود نداره تا بتونیم از شرشون خلاص شیم. پشت این نقاب و لبخند و گاهی قهقه های زورکی، کلی درد و نگرانی پنهون شده!
خیلی وقت بود به بلاگت نیومدم ولی امروز که نوشته هاتو میخوندم انگار نوشته هات برام غریبه بود یه لحظه تاپیک رو دیدم که نکنه بلاگ و اشتباه اومدم ولی نه انگار این شازده کوچولومون همونه فقط یا داره بزرگ میشه که ادبیاتش عوض شده نمیدونم شاید برااینه که خیلی وقته نوشته هاتو نخونم ولی یه سوال یعنی خودتم مثل نوشته هات غریبه شدن؟نمیدونم شاید...شاید...
تند تند نوشتم از غلط املایی ها ایراد نگیر
یاد گرفتم که دلتنگ نباشم وقتی روزی آهویی را دیدم که دلتنگ شیر شد...