
مهمان ناخوانده چند ساله من ، امسال هم از راه رسید
کمی دیر،اما سخت تر و بی خیال تر از همیشه.
چنان بی پروا در این خانه قدم بر میدارد که گاه فراموش می کنم این منم که صاحبخانه ام
گاه قدمهایم را میشمرد و هربار بعد از زمین خوردنم با صدای بلند می خندد
فکر می کنم در غذاهایم هم چیزی می ریزد چون همه آنها طعم گس گچ گرفته اند، بعد از هر بلعیدنی، صورتم درهم می رود و او می خندد
گاهی چنان تاروپودم را چنگ می زند که من بی تاب و خسته روی راحتی اتاق ولو می شوم
از دیدنش اشتهایم کور می شود و مثل تکه سنگی زمخت تب می کنم و به ماه بد می گویم،
او تمام اینها را می بیند و از اینکه موجب شده تا گاه ،شعارهای زندگیم را برای خودم بی معنا کند با صدای بلند قهقهه می زند
از او متنفر نیستم چون غریبه آشنایی ست که هر سال به یادم میاورد که که
روزهای نبودنش ، حس راه رفتن ،دیدن و لمس کردن چه واژه های سبک و خواستنی
هستند