امروز دقیقا 1 سال از رفتن "بهنود" همراه مامان و باباش میگذره
من این متن و در 28 مهر 89 نوشتم روزایی که تو ثانیه به ثانیه اش بوی دلتنگی امروز و احساس می کردم
تولد اولین بارقه های احساسی نو بود و تجربه ای تازه
به بار نشستن اولین خنده هایش را خوب به یاد دارم
سر آغاز نقش خوردن دلبستگی هایم بود بر بوم زندگی
اولین گام برداشتن هایش را خوب به یاد دارم
لحظه گنگ سرمستی بود از رویش امید
اولین کلماتش را خوب به یاد دارم
"مامان" ، "بابا" ،"خاله"...
لذت شناختی نو از حق و مسوولیت جدیدم از پیکره زندگی
تمام اولینهایش را هنوز خوب به خاطر دارم
و از حالا دلتنگیهایم را خوب میبینم که چگونه بر بالهای هواپیمایی که او را به سمت بی کران سرنوشتش از من دور خواهد کرد تاب می خورد
و برای من چیزی جز خاطره و دلشوره ای از او در آینده ای مبهم بر جای نخواهد گذاشت
و ناباوری وجود اسباب بازی فروشی هایی که از وجود شور و برق چشمانش برای انتخاب صدمین عروسک سوپرمنش خالی خواهد ماند
بی خیال تر از آن است که نگاههای بی ترانه ام در آخرین روزهای در کنار هم بودن برایش مفهومی داشته باشد جز اینکه " خاله میرم برات سوغاتی بیارم" و چشمانش برق می زند
و من
تنها لبخندی عمیق در پس اشکهای زودرسم، پاسخ دلداریهای کودکانه اوست
نمیدانم
آیا او روزی خواهد دانست
که من پیله تبسم های امروز را بر خود بافتم
تا بر خاطره او از "خاله"
در فرداهای دور،
اثری جز سایه دعاهایی از جنس تمام آرزوهای رنگی، بر جای نماند؟
الهییی ....
میثا جون میدونم چقدر تحمل دوری خواهر و خواهرزاده سخته .تجربه کردم این حال و هوا رو ...میفهمم ...
دعا میکنم هرجا هستن سلامت و شاد باشن و برای شما هم....
امیدوارم خیلی زود دوباره ببینیشون ...
سرکار عالی تازگی ها دارید یه نموره های شاعری خفنی از خود رو می کنید هاااااااا
دقت فرمودید...
عزییییییییییییییزم:*
جایش سبز.
آخی عزیزم چرا حالا امروز باید یادآوری این همه دلتنگی باشه؟
تنش سالم باشه و شاد هرجا که هست خاله مهربون
ممنون بابت تبریکت میثا جون
...خاااااااله مهربووووووووووووون...
...هرجا هستند خوش باشند ..
خوش به حال بهنود با داشتن این خاله میثای مهربونش
میثا کاملا درکت می کنم... از این دست دوری ها امروز زیاد شده.اینکه یه بچه آدم را دوست داشته باشد خیلی شیرین تر و چشبنده تر از دوست داشتن هر کس دیگه ای هست. و دوریش صد البته سخت تر و ترس از اینکه زمان بگذرد و اون فقط هاله ای از آدم توی ذهنش بمونه...
چقدر قشنگ نوشتی ...کاش یه روزی بیاد و بخونه
سلااام
آره یادمه
منم این کامنت رو گذاشته بودم:
سلام / اولین کلماتش مامان، بابا و بعد خاله بود! دقیقآ یه تصویر ذهنی واسم ایجاد میکنه از بچگی هام که چقدر خالم رو دوست داشتم ( و البته هنوز هم دارم)
اینقدر دوست داشتم همش خالم خونمون باشه. حتمآ بهنود هم خیلی دوست داره بیشتر باهاش باش!
ایشالله زودی ببینیش میثا جان
خدا بگم چیکارت نکنه
اینطوری که تو نوشتی فکر کردم خدایی نکرده یه اتقاف دیگه واسشون افتاده.گریم گرفت.اومدم همدردی کنم کامنت رو که خوندم دوزاریم افتاد :دی
شکر
مرسی واسه تبریکت
شاداب باشی همیشه
دلتنگی نوشتت هم زیباست عزیزم.
هرکی خاله باشه می فهمه که این پاراگراف آخرت خیلی تکان دهنده ست!