سکوت نیمه شب پارک با صدای شاخه های شکننده درختان در باد به هم آویخته بود و نیمکت ها زیر لایه های نازک برف به خواب رفته بودند
صدای وزش باد چون سمفونی مرگ در گوشش می پیچید، یقه پالتویش را
بالاکشید و از کنار پسرک فال فروش گذشت
_عمو یه فال بخر
فال؟!!
فالهای نیرنگ بازپسرک را بارها قناری داخل قفس برای هردویشان از میان برگهای جعبه بیرون کشیده بود،
بارها و بارها وآنها به فردای رنگارنگی که کاغذها گفته بودند دست دردست هم خندیده بودند،
خوب به یاد داشت، حتی همان روز نحس تابستان که روی نیمکت همیشگی کنار استخر، رفتنش را اقرار کرده بود هم از پسرک فالی خریده بود، تلاش کرد تا خط خطی های روی کاغذ را که از بودن و وصال فردا می گفت باور کند نه حرفهای او که تمامش اقرارخیانتش بودو التماس برای بخشش و رفتن.
امروز سرد و تنها فردای دیروزی بود که فالها،آن را، پر از نقش و نگار خوشبختی طرح زده بودند
نیمکت کنار استخر چون گذشته ، استوارانه بر جای خود ایستاده بود ، بادست سرما زده اش برفها را کنار زد و نشست سرد و خیس بود مثل خاطرات نم کشیده اش که چون موریانه ای گرسنه ،لابلای ذهن خشکیده اش را می جوید.
کف استخر خالی، پوشیده از برف بود.
روز نحس گرم تابستان را به یاد آورد که چگونه در کنار استخرایستاد و دید که چطور آبها حقارتش را تکثیر کرده اند
_عمو فال می خری؟
تکه کاغذی را که قناری برداشته بود از منقارش جدا کرد و یک قدم جلوتر آن را مچاله کرد و به داخل استخر خالی از آب برتاپ کرد
فال به نیت ِ و نیت به دل
این وسط یه جای کار خرابه که فالهاش ناب از آب درنمیاد
بی اغراق خیلی خوب بود ... تشبیهات عالی بود ... عالی
به دل نشست این روزها متفاوت می نویسی
یاد فالی که هروز به گوشیم میاد افتادم. چرررررررررت محض
حیف کدشو فراموش کردم که آفش کنم.نوشتت حق بود...
چه خوب حال و روزش رو توصیف کردی میثای عزیز
و چه عالی که باز هم مینویسی
چقدر هم حس و حال اون شب سرد دلگیر بود عزیزم
دوست جون قبلنا هم که من هنوز کشف نکرده بودم اینجا رو همینجور غمگین مینوشتی یا خدای نکرده این روزها با حس و حال خودت داری مینویسی ؟
البته به هر حال عالی مینویسی
این پستت برام خاطره بر انگیز بود ... ورقای فال تکراری ... نیمکتای پارک ...خنده های دو نفره ...
و بعضی وقتا همین فال ها تنها امید و دلخوشی ِ ما هستن ..
عکس زیباست
سلام، با توافق، تحریم جای خود را به تکریم میدهد.