خیلی وقته صبا وقتی چشامو وا می کنم از خودم می پرسم
"بازم؟"
این سوال یعنی بازم یه روز دیگه؟
یادمه چن روز پیش وقتی خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم
همون وقتی که روی راحتی هال لم دادم سرم و گرفتم رو به سقف و گفتم:
"منو می بینی؟
حواست هست؟ خیلی وقته بین این آدمایی که تو خلقشون کردی گم شدم
دیگه چی کار کنم؟
یعنی هنوز تجربه نیازموده دیگه ای باقی مونده که براش معطلم کردی؟ تو این کالبد هم نشد خدا جون .
شاید من شاگرد بی استعدادیم بذار برگردم
شاید اینبار تو جسم یه آدم دیگه ،یه حشره، اصلا شاید تو کالبد یه گیاه به همونی که تو می خواهی رسیدم، خدا جون اگه بگم غلط کردم دعوتتو پذیرفتم، قبوله؟"
چرااااااااااااااااااااااااااا؟
با خودت در نیفت عواقب بدی داره
میثا جون مطمئن باش به خدا ، اون میدونه داره چیکار میکنه . میدونم که میدونی .
هممون گاهی با خدا اینجوری حرف میزنیم . تو هم بگو ، اونم میشنوه .
قربون دلت برم میثا جونم ... فدای تو بشم ...
تو هر جوری و تو هر کالبدی که باشی، بی نظیری ...
دلت نگیره ها ...
...خدا خودش میدونه که همین کالبد مخصوص خودته.. که داری توش رشد میکنی...داری کوران هارو یکی یکی رد میکنی...داری پروازی میشی...
..دلیلش هم همین خدانامه اس!!...همین که جسمت داره روحت داره کم میاره...
...میثا جان...به فروغ دوتا چشمات نگاهی بنداز عزیزم...
..تصحیح = همین که جسمت داره روحت رو کم میاره.
من وقتی به پوچی میرسم اینجوری میشم .. خیلی حس کلافه کننده ای میشه ..
+
قلمتون رو خیلی دوس دارم ..
قبوله، بیا بیا
تورو خدا زودتر بیا هاهاها
میونه خوبی باهاش ندارم ...!
در دایره ای که آمد و رفتن ماست
او را نه بدایت،نه نهایت پیداست
کس می نزند دمی در این معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
میثا جون ... راستش پستتو که خوندم یاد چند تا از پستهای خودم افتادم ... دنبال بهونه بودن برای خوابیدن و بیدار شدن ... خسته از زندگی ... خسته از این همه دویدن و ندویدن ... و به غلط کردن ( دور از جون شما البت ) افتادن ...
نه قبول نیست!
اینو به من بارها گفته! باید پای مسئولیتی که از اول قبول کردیم وایسیم! راهیم نداره!
بگرد...خیلی تجربه هست هنوز. یه وقتایی نزدیک قله ایم و فکر می کنیم که همه چی همینه، دیدیمش و تجربه ش کردیم... ولی وقتی یه دو قدم میریم جلوتر ، یهو یه دشت وسیع و قله های بلند تری رو اون دور دورا می بینیم...و باز روزی از نو...
این از تجربه های کوهنوردی 15 سالگیمه...
کاش واقعا میشد تو یه کالبد دیگه برگردیم ؟ تو اعتقاد داری که میشه میثا جان ؟
من خودم خیلی وقتا به این فک میکنم ... به یه فرصت دیگه ...
سلام آبجیه گلم
میثا جان، عزیز دل من، یه چیزی بگم؟!
این حرفا اصلآ بهت نمیاد!
بابا دو روز دنیا خوش باش چرا الکی میشینی فکر و خیال میکنی آخه؟!
چند تا دوست خوب
چند تا اتفاق خوب
یه انگیزه واسه فردایی بهتر (حتی اگه قرار نباشه که بیاد!)
اینا کافیه واسه خوش بودن...
ای بابا کجا؟؟؟ هستی حالا. انگار حالا اونجا چه خبره...