یه کاغذ سفید با یه خودکار بیک آبی،
شاید راه نجات بود
روزای دلتنگی برای خودش بدجوری رو دلش سنگینی می کرد
اما تصویر هیچ خاطره ای روی چشاش نبود تا بهونه دلتنگیها بشه
گاهی سرش رو به سمت پنجره می گردوند
ولی فقط بولدوزر ی که در حال فرو ریختن ساختمان همسایه روبرو بود زینت بخش نگاه تشنه اش می شد
گاهی هم صدای بوق ممتد ماشینی از چند خیابان دورتر برای اعتراض به عابر بی ملاحظه ،حسرت شنیدن صدایی تازه رو روی سینه اش میذاشت
باز هم صدای بودنهای بی معنی
...
هوا گرم بود و اون برای عبور یه واژه سبک، بی صبرانه منتظر.
دستهای سنگین ساعت به کندی پیش می رفت
و اون تو یکی دیگه از روزهای عمر چند میلیون سالگی زمین،
هوای بودن و به ریه های تشنه ش فرو می داد
خودکار بیک همچنان بی قرار، در انتظار بود،
......
ساعت 4 عصر و نشون می داد
صدای خسته و یکنواخت بولدوزر قطع شد
.....
بی اختیار نگاه سرگردانش
دوباره به سمت پنجره باز ،کوچ کرد
نسیمی با موج همه موسیقی های آروم تاریخ
روی گونه های تب دارش نشست
خودکار آبی به نرمی بر تن نحیف کاغذ قدم برداشت
« به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم.....»
زیبا مثل همیشه.... این خودکار هم برای خودش داستانیه میثا...اگه نبود ما و حرف نگفته نخونده می موند
سلام
تعبیرهای قشنگی تو متنت بود
دستهای سنگین ساعت
شعر انتهای متنت رو خیلی دوست دارم
درود بر میثای عزیز...