.......
انباری بزرگ و قدیمی جمع شدنی نبود، کلی از وسایلی که کاملا بیمصرف شده بودن و بیرون آورده بودیم،
یه بقچه گلدوزی شده پر از لباس، ۲ تاچراغ گرد سوز، یه کرسی بزرگ، کلی کتاب و پوستر از سوپر استارهای دهه ۴۰، یک جعبه بزرگ از فانوسهای استوانهای با شیشههای رنگی که بعضی از اونا یا فیتیله نداشتند یا شیشه هاشون ترک برداشته بود وکلی اثاثیه دیگه که میتونستم تا ساعتها، مسخ و بیتحرک به تماشاشون بنشینم
ساعتی نگذشته بود که طاهره هم بلاخره از راه رسید و به جمع ما پیوست.
حسابی خسته شده بودم اما پرسه زدن و نفس کشیدن در هوای نمور و خاک گرفته اون اتاق داشت تبدیل به حس سکر آوری میشد که من بیاختیار به ریههایم میکشیدمش و لذت میبردم.
قالیچه ترکمنی لوله شدهای رو که انگار سالها بود به دیوار آجری انیاری تکیه داده بود و خستگی رفت و آمد دهها شایدم صدها و هزاران نفر رو که روش راه رفته بودند و از تن به در میکرد را روی زمین پهن کردم و نشستم، نگاهم در انتهایی انبار به سایه بیحرکت او که مقابل صندوقچه فلزی زیبایی که دور تادورش با شکوفههای فلزی و سنگهای عقیق و فیروزه تزئین شده بود گره خورد
گویی در خیالش به چیزی زل زده بود که من نمیدیدم. به سمتش رفتم در آن سکوت مرطوب، صدای نفسهایش را به وضوح میشنیدم
روی زانوهایش نشست و به صنوقچه دست کشید، به زحمت سعی کرد تا بازش کند، صدای خمیازههای لولای زنگ زده بلند شد و درب سنگین آن به دیوار تکیه داد.
یک گرام و یک کیسه حصیری سنگین، یک پیراهن عروس با ملیلههایی که با ظرافت بر آن دوخته شده بود بیرون آورد، با نگاهی مشتاق و تحسین برانگیز به لباس خیره شده بود و برق عجیبی در چشهایش دودو میزد
گفت: «میثا، نگاه کن، این لباس عروس خاله است سالها، دور از چشم همه نگهش داشتم، من خاطره روشنی از خاله ندارم ولی نگهش داشتم، چون رد پای آخرین نگاه مادربزرگ و که به تاروپود این لباس دوخته شده میبینم.
بعد بدون اینکه به بقیه چیزهای توی صندوق حصیری نگاه کند به طرفم برگشت وگفت:» دلم میخواد این گرام و صفحه هاشو بدم به تو، گرام سالمه ولی این صفحهها که سالهاست توی کیسه موندن و نمیدونم، فکر نمیکنم آسیب دیده باشن.
نمیدانستم چه جوابی باید بدهم، به چشمهایم نگاه کرد و با صدای آرومی گفت: دلم میخواد مال تو باشه «
دستهاشو توی دستم فشردم و گفتم ممنونم ولی اینا تکههای خاطراتتن. نمیخواهی نگهشون داری؟
گفت:» نه، ۲۲ سال پیش سعی کردم همه خاطراتم و توی این صندوق دفن کنم، دیگه دلم نمیخواد حتی تکهای از اونها توی زندگی امروزم باشه «
بین کتابایی که واضح بود با چه وسواسی توی صندوق چیده شدند، دفتر ی رو که جلد چرمی داشت بیرون کشید و به سمت من گرفت پوزخندی زد و گفت:» هرچی که راجع به علی میخواهی بدونی توی این دفتر نوشته شده، دفتر خاطرات روزای دیوونه بازی و شر و شور،.
گفتم: «خوب بازش کن تا باهم بخونیمش» گفت: «نه نه.. نمیخوام.. نه.. هنوز ثانیه به ثانیه اتفاقات خوب و بد این دفتر توی رویاها و کابوسهام زنده است. و بعد مثل کسی که از راهرویی تاریک به اتاق روشنی پا گذاشته باشه نگاه زندهای به اطراف انداخت و با لحن مصممی گفت حالا هم دیگه کار کردن تعطیل، بقیه کارها رو طاهره انجام میده. دوست داری توی باغ قدم بزنیم؟» گفتم: عالیه، برای خنکی هوا و بوی زمستون، میمیرم.
با صدای بلند خندید و با هم انباری پر از خاطره رو ترک کردیم
...
از شنیدن صدای برگهای خشکی که زیر قدمهایم خرد میشدندچنان مجذوب شده بودم که باد ملایم زمستانی را با ولع به ریههایم میکشیدم. تصویر زیبای تبریزیهای به خواب رفته کنار باغچه با پوشش سنگین برف تزیین شده بود.
به نظر در تابلوی نقاشی مسحورکنندهای که جلوی چشمهایم بود تصویرگری چیره دست خواستنی ترینهای دنیا را ماهرانه در کنار هم چیده بود.
در حالی که ژاکتش را بیشتر به خودش میپیچید گفت: «چرا ساکتی؟ گفتم: نمیدونم، آرامش عجیبی دارم.»
به آرامی خندید و گفت: «میفهمم.. هنوز هم با وجود تمام خاطرات عجیب و غریبی که از این خونه دارم اما باز هم انرژی عجیبی هر چند وقت یه بار منو به این خونه میکشونه.»
گفتم: «میدونی.. دارم توی ذهنم مجسم میکنم که چه آدمایی اینجا زندگی میکردند، چه اتفاقاتی میافتاده، خاطره چه خوشی و ناخوشیهایی توی اتاقای متروک این خونه زندگی میکنه»
گفت: «تو هم که همه دنیا رو از زاویه تخیلاتت میبینی»
با آرنج ضربهای به پهلویش زدم و گفتم: «پس بقیه شو تعریف کن تا کلا نرفتم توی تخیلات»
گفت: بعد از فوت مادربرگ، من که مسوولیتم و انجام داده بودم به خونه برگشتم
خونهای که به جز پدر و مادرم یه مادربزرگ یکجانشین اما مقتدر و بزرگ و یه پدربزرگ که نسل قبلی خاندان بزرگ پدریم حساب میشدن زندگی میکردند
پدربزرگم از اوندسته مردهایی متدینی بود که به خاطر سواد مکتب خونه اییش روشن بینیش ونظریات عرفانیش بینظیر بود و مورد احترام عموم.
زمانی که من ثانیه به ثانیه عمرم رو تو بوسهها و خوابهای گرم زمستونی تو بغل منصوره و مادر مادرم تجربه میکردم عشق بچههای این خونه که من غایبش بودم بین حاضرینش تقسیم شده بود،
خواهرم زیبا به خاطر اینکه قرآن و حافظ خونی رو خوب یاد گرفته بود محبوب پدربزرگ بود و تنها دلخوشی شبهای بلند زمستونش که زیبا کنارش بشینه و اشعار حافظ رو زمزمه کنه.
برادرم رضا هم که از من وزیباکوچکتر بود به بهونه اینکه تنها پسر خونواده است و با معجزه امام رضا به دنیا اومده سهم دل مادربزرگ بود به طوری که حتی اگه به قیمت این تموم میشد که تو ظرفهای خورش ما گوشتی وجود نمیداشت تمام گوشتهایی رو که مامان بهدخت آشپز ماهر و چندین ساله خونمون درست میکرد و باید رضا میخورد واگه چیزی زیاد میومد که رضای سوگلیش میلی به خوردنش نداشت میتونست سهم من و زیبا باشه
و پدر ومادری که کاملا احساس میشد که عاشقانه همدیگرو میپرستن ولی در مقابل بچهها موجوداتی بیتفاوت و در عین حال سختگیر نشون میدادن.
بعداز رفتن منصوره در حالی به خونه برگشتم که غربت تلخی روی دلم سنگینی میکرد، دیگه کمتر حرف میزدم و توی جمع شلوغ و پرسرصدای خونه حاضر میشدم. به این ترتیب روزهای کودکی من، مثل باد گذشتند، بیاینکه حتی ذرهای از حسرت بودن در کنار منصوره و مادربزرگ را از روی دلم بردارند
تو تمام این سالها، بدری نزدیکترین دوستم بود که در همسایگی ما زندگی میکرد، پدر بدری با درآمد محدودی که از مغازه کوچک رنگرزی که در بازار داشت به دست میآورد به سختی چرخ زندگی رو میگردوند
برخلاف پدرم که بعد از تجربه تلخی که با فرستادن دختر برادر مرحومش به دانشگاه و خاطرخواهیش با دکتر رادپور به جمع مخالفین تحصیل و دانشگاه پیوسته بود، پدر بدری تمام آرزوی زندگیش در این خلاصه میشد که بچه هاش ادامه تحصیل بدهند و نتیجه زحماتش خانم و آقای مهندس و دکتری باشه که به وجوذشون افتخار میکنه،
اما برخلاف میلش تنها یکی از برادرهای بدری به شدت به درس خوندن علاقه نشون میداد.
و مادر بدری، زن متدین و مهربانی بود که بعد از ازدواج ۲ دختر و ۱ پسرش تقریبا یکجا نشین شده بود و بیماری آسم به شدت آزارش میداد و به قول خودش، بدری و علی همیشه به جرم اینکه از بقیه خواهر و برادرهایشان کوچکتر بودند نه تنها سایه مادر بر سرشان نبوده بلکه زحمتهای پدرومادر پیرشان را هم بر دوش میکشیدند
همیشه بعد از این حرف اشک چشمهایش رو با گوشه روسری گلدار ترکمنیش پاک میکرد و علی فوری بغلش میکرد و درحالی که اونو غرق در بوسه میکرد، میگفت: «هر کاری برات میکنم وظیفمه مامان».
او از معدود زنهای شهر بود که حتی حکومت رضاشاهی هم نتوانسته بود اعتقاد به چادر و حجاب را از ذهنش پاک کند.
تفاوتهای زیادی بین زندگی من و بدری وجود داشت، وقتی که من از هیاهویی که هربار به بهانهای در خانه ما برپا میشد شاکی بودم، بدری از سکوت دلگیر خونشون خسته بود،
وقتی من از تفاوتهایی که توی خونه بین من با زیبا و رضا وجود داشت مینالیدم اون از نداریها و خستگیهای خودشو علی میگفت،
بدری اززندگی راحت و بیمسوولیت من لذت میبرد اما من برای سکوتی که شبانه روز در خانه آنها حکمفرما بود حسرت میخوردم،
خونهای که به نظر من بهترین فرصت رو برای خوندن «ربه کا» و «بربادفته» به آدم میداد تو نگاه اون فقط یه خونه سوت و کور بود که گلهای کاغذی باغچهاش فقط کار اضافه جارو کردن حیاط رو براش به وجود میآورد.
بزرگترین دلخوشی من و بدری به شبهایی بود که اجازه داشته داشتیم کنار هم بمونیم و تا صبح درددل کنیم و از آرزوهامون بگیم
شبهایی رو هم که تو خونه بدری بودیم معمولا علی به جمع ما میپیوست و باعث این میشد که با شوخیها و حرفاش ش که تا صبح بخندیم
اون روزها فکر میکردم خوشیای دنیا توی همون چند ساعت خلاصه شده و هیچ وقت هم تمومی نداره ولی خیلی زود فهمیدم که من خیلی کوچیکتر از اونم که بخوام از بازیای روزگار سردربیارم.
علی وقتی جدی میشد هم مثل لوده بازیاش هزارتا چیز برای یاد دادن به ما داشت، گاهی اوقات که حسابی سرحال بود برامون از دکتر شریعتی حرف میزد و کتاباشو برامون میخوند،
علی واقعا مریدش بود و به قول خودش با اون کتابا بود که دیدش به زندگی تغییر کرده بود.
گاهی اوقات هم که حسابی سرحال بود با یه لیوان آبجو کنارمون می نشست و برامون سه تار می زد و آهنگهای گلپا رو می خوند
یادمه یک شب بعد از کلی صحبت و خنده توی رختخواب، بدری در حال چرت زدن بود که من کتابم و برداشتم شروع به خوندن کرده بودم که سروکله علی پیدا شد ودرحالی که به سیب گندهای که توی دستش بود گاز میزد پرسید: «چی میخونی؟» گفتم: «رمانه» گفت: «اینو که میدونم، لابد از بدری گرفتیش دیگه؟» گفتم: «نه، رمان» پر «مال منه ولی دادم اول بدری بخوندش، الان هم خودم دارم میخونم» پوزخندی زد و گفت: «نویسندهاش کیه؟» گفتم: «حالا اگه من بگم تو میشناسیش؟» گفت: «آخه هزار بار به بدری گفتم حالا هم به تو میگم، باباجان این کتابا رو نخونید آخه چه فایدهای داره جز اینکه ببردتون توی رویا و تو انتظار شاهزاده با یه اسب سفیدو کاروان کاروان هدیه و هزارتا خدم و حشمش نگهتون داره؟»
بدری بالشش و زیر سرش جابجا کرد و با صدای خواب آلود گفت: «علی جون، من آدم با انصافیم تو شاهزاده روپیدا کن ما هم که باهم دوستیم خودمون یه جوری باهم کنار میاییم دیدی داداش مشکلت حل شد، حالا تو برو شاهزاره رو پیدا کن اگه راست میگی»
«من که نمیتونستم خندهام و کنترل کنم، تلاش کردم تا بیاینکه به علی نگاه کنم نیشگونی رو حواله پهلوی گوشتالوی بدری کنم. علی در حالیکه سرش رو تکون میداد پاشد از اتاق رفت بیرون
هنوز هم نمیدانم چطور قضیه خواستگاری علی از من در خانه پیچیده بود، ولی اوضاع خانه به حدی بهم ریخته بود که حتی جرات صحبت کردن با مادرم را هم نداشتم، پدرم به شدت با این قضیه مخالفت میکرد و مادربزرگ هم هر بار با دیدن من شروع به ناسزا گفتن به بدری و خانوادهاش میکرد، و تمام این رفتارها برای یک استدلال و سوال مشترک بود
اینکه، چطور به خودشون اجاره دادهاند که بحث خواستگاری رو مطرح کنند؟
ادامه دارد...
ای خاطرات قدیمی
یه حس عجیبی میده...
برام خیلی جالب بود
خوشحالم که خوشت اومده رها جان
حس تو داستان برام آشناست
من حوصلم سرررر رفت یکی منو دعوت کنهههههه
خوبه
یاد خونه قدیمی خودمون و مادر بزرگم افتادم
حال و هوای خونه های قدیمی خصوصا خونه پدربزرگا برای بچه ها و نوه هاشون یه دنیا خاطره است
مرسی ناهید جان از حضورت
سلااااااااااااام میثا جونم
واااااااااااای خیلی دلم میخاد آخرشو بدونمممممممممنم
کشش داستانت خوبه میثا ...
ادامه شووو زودی بنویس که نافرم منتظرم
سلام کیانا جان
چشم قسمت بعدی قسمت آخر داستانه
ببخشید که یه کمی طولانی شد و مرسی از دوستای گلم خصوصا خودت که برای خوندن این داستان وقت گذاشتسد
واز محبتی هم که بهم داشتی توی کامنتت کلی ذوق زده شدم
برامحس دلبگرمی بود مرسی کیانای مهربون و عزیزم
مرسی میثا جان قصه کشش خوبی داره . منتظرم بقیه ش رو بخونم . البته جسارتا باید بگم به ویرایش هم نیاز داره . بعضی جمله ها بیشتر از اونی که باید طولانیه . تموم شد برات می نویسم . موفق باشی و ممنونم ازت