این روزها همه را از خودم دور کرده ام و روی صفرترین نقطه زمان بودنم قدمهایی را که گاه به آهستگی و گاه با عجله دور می شوند می شمرم
چه لذت خلسه آوریست این تنهایی مجوس که گاه حسرت فریادی را به دلم می اندازد که هیچ انعکاسی نداشته باشد حتی تصویر خود خود خودمبه شدت درد دارم وفکر می کنم بدجوربرای این دردهای بی ارزش بزرگ شده ام
نه، شاید تجربه تمام ثانیه هایی که لمس نکردم و با چشمان بسته بوسیده نشدم، بیمارم کرده باشد.
راستی این غریبه گی کی متولد شد؟
کتاب شازده کوچولویم را کجا جا گذاشته ام؟
اگزوپری کی مرد؟
آی ! تقویم های لال و پیر از تاریخ گذشته، به جرات بگویید،
چقدر طول کشید تا من این همهمه تلخ بلوغ راجرعه جرعه نوشیدم؟