شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

عقربکهای چوبی

                                  


دیشب باز هم خوابت را دیدم

دقیقا همان وقت که تیک تیک عقربکهای چوبی ساعت کنار تخت روی عبور بی خوابی های شبانه ام مشت می کوبید
تو بودی و جاده ای که دیگر مبهم نبود
ایستاده بودی و دخترک لبخند می زد و تو مرا از پیچش هزاران واژه و سوال روی عمیق ترین دره ای که تا آن روز دیده بودم تاب می دادی
ثانیه ای نگذشت،
هر سه پیر شده بودیم
اما این بار حجم سکوت دره عمیق و هزاران جواب که با دستهای خودم می ساختمشان مرا تا انتهای هجوم تکرار پیش برد
دیگر نه از لبخند دخترک خبری بود نه دستهای تو.
چشمانم روو به طاق آبی سقف باز بود 
من مانده بودم وم جاده ای که می دانستم انتها نداشت و ساعت کنار تخت که این بار بدون عقربکهای چوبی تیک تیک می کرد



پژواک واژه بمان در دنیای بی اعتنائی


من به یک بند نازک از دلبستگی بند بودم برای "نرفتن"، برای ماندنی بی انتها

من به یک نگاه ،به سرسپردگی پیرشده تلخ، در بازوان تردیدهایم امیدوار بودم

من به یک واژه از جنس انتظار در چارچوب "در"، میان بهت ماندن و رفتن ایستادم اما تو چشمهایت بسته بود 

و عاقبت چمدانم را با حسرت واژه "نرو" در دل، از قاب دیوارها بیرون بردم

من نقشم را با هزاران تابلو از کویر از روی دیوارهای آن خانه تعویض کردم 

اما در چشمان تو دیگر شفافیت حضور من و دلبستگیهایم مرده بود

برای تو دیگر چه اهمیتی داشت؟

چون من و گوشهایم به انتظار پیچیدن صدای تو و لرزش واژه "بمان" در میان یک دنیا بی اعتنایی خشک شدیم.  


عکس: میثا لامع

لاویج شهریور92