شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

مایلها ، کیلومترها ، فاصله هاااااااا

کودکانه های من هنوز هم در حیاط بزرگ مادربزرگ نفس می کشه توی اون کوچه قدیمی بن بست ،بین درختهای نارنج و پرتقال یا اون انباری که اون روزا برامون اونقدر بزرگ بود که میشد توش یه قصر قدیمی ساخت که ما شوالیه های سوار بر اسبش باشیم تا بین شیشه های ترشی و بوی نمناکش به جنگ برای توسعه قلمروی رویاهامون بپردازیم

یا گره های کوچیک نارنج و دور از چشم پدربزرگ از شاخه ها بچینیم و یکی از پرهای کبوترهایی که همیشه توی حیاط پیدا میشد و بچسبونیم بهش و پرتابش کنیم تو هوا و از پیچ و تابش از خوشحالی جیغ بزنیم

وقتی هم پرهای بسته شده به گره های نارنج هرکدوممون بالاتر می رفت از خنده های بیخیالی سرمست بشیم

راستی چرا این روزا دیگه کبوتر نمی بینم؟

من بودم ضحا بود و یاسر و نسیبه



هنوزم وقتی تو حیاط پیر شده مادربزرگ به عشق نفس کشیدن اون روزا و بازیهای تمام نشدنی 4 نفره مون قدم می زنم حس قریب ولی گم شده ای لبریزم می کنه

امروز خیلی چیزا عوض شده

ضحا مایلها دورتر از من برای زندگیش برای همسر و بهنودش تلاش می کنه

نسیبه هم به تازگی برگشته بعد از یه غربت چند ساله و بعد از یه دوری چندین مایلی

و یاسر امروز صاحب یه شازده کوچولوی 2 ساله است با موهای فرفری طلایی که از شازده کوچولو بودن فقط یه شال آبی که بهش یه ستاره وصل شده باشه کم داره



خنده هاش جزو قشنگترین خنده های دنیاست و از کلمات نصفه و نیمه اش می شه تا بینهایت دلت ضعف بره



اسمش فرنود ه ولی دورشدن فرنود هم به اندازه چندین مایل از ما نزدیکه خیلی نزدیک

زندگی ما خلاصه شده در تجسم بی رحم حساب و کتاب مایلها و فاصله ها

برای بهنود و فرنود های فردا به جای حیاط های بزرگ خونه مادربزرگ با قصر و شوالیه و کبوتر و گره های نارنج فقط اسپایدرمن باقی می مونه با حساب و کتاب خشک ریاضی مایلها، کیلومترها و فاصله ها...


پی نوشت:

اولین عکس مربوط به 25 تیرماه 1363 است که هایده جون خوش سلیقه پشت عکس یادداشت کرده و عکس یاسر و ضحا و نسیبه کوچولو رو نشون میده ولی نمی دونم من طفلکی کجا بوووووودم آخه..

نظرات 15 + ارسال نظر
قطره دوشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:58 ب.ظ http://bidarkhab.persianblog.ir

لعنت به همه فاصله ها و دلتنگی ها و خاطره ها حتی !

ناهید خانومی سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:20 ق.ظ http://1doostjoon.blogfa.com/

کودکیهامون هم با زمان گذشت و تغییر پیدا کرد الان دیگه بچه ها با اینترنت و پلی استیشن و ... تویه اتاق کوچولو پشت میز یا جلو تلویزیون کودکیشون رو طی میکنن .

silent سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:25 ب.ظ http://no-arus.blogfa.com/

محمد مهدی سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:29 ب.ظ http://mmbazari.blogfa.com




سلام

من از این فاصله ها بیزارم ...

کودک فهیم سه‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:32 ب.ظ http://the-nox.blogfa.com

سهراب میگه: "و عشق، صدای فاصله هاست..."

نسیبه چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 02:23 ب.ظ

واقعا چه زیبا از خاطرات شیرین و حقایق تلخ زندگی ما گفتی میثا جان.
آره راستی جات تو اون عکس خیلی خالی .

سوگند چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ب.ظ http://sogandneveshte.blogsky.com/

سلام
روزگار خوش
می خاستم بگم با اجازتون لینکتون کردم تو وبم
راستی خوشحال می شم اگه بهم افتخار بدید و به کلبه ی کوچیکم یه سری بزنید
با آرزوی بهترین ها برای شما

رعنا چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:53 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

چقدر فرنود خوشکل و ناز شبیه عکس اون دختر خانووم کوچولو که فکر کنم نسیه خانوم باشن هست !
خدا حفظشون کنه ، هم فرنود رو هم بهنود رو
و پدر و مادر شون رو
و خاله ی عزیزشون رو ..

رها چهارشنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

الهی من بگردم و چقدر هم این شازده کوچولو خواستنیه و همین بیشتر باعث میشه فاصله هه رو حس کنی...
ووووی پاهاشو! جاان زنده باشه

یاسر جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ق.ظ

میثا جان، من بلد نیستم خوب بنویسم ولی این شانس و دارم که از نوشته ها و متن های قشنگ لذت ببرم. یکی از لذت های زندگیم سر زدن به صفحه نوشته های تو هستش. ولی تا به حال این جرات رو نداشتم که کامنتی بذارم. حتی وقتی که داستان " خواهر کوچیک و خواهر بزرگ" رو هزار بار خوندم و باهاش پرواز کردم. اما این دفعه فرق داره.......
ممنون از این که راجع به ما نوشتی. راجع به زمان بچگیمون. وقتی که لذت و شادی تعریف دیگه ای داشت.
به نظر من خدا تو هر مرحله از زندگی نعمت های جدیدی به آدم می ده. ولی افسوس که اکثر اونهایی رو که قبلا داده پس می گیره. بدتر از اون اینه که تو هر مرحله ای، این لذت ها نا خالص تر می شن! مثل معنی پر کبوتر تو زمان بچگی و حالا!
گاهی اوقات یه نشونه ای میتونه آدم ببره به سالها قبل و تو خاطره اون قرقش کنه! می تونه اونقدر به آدم لذت بده که فراموش کنه الان کی هست و کجا ست. ولی یهو وقتی که از اون فکر درمیاد تازه غم دلش تازه میشه و دل تنگ می شه! خیلی وقتا سعی می کنم به خیلی از چیزا فکر نکنم تا به این حس آخرش نرسم. ولی نمیشه. یادمه اون انباری برامون اونقدر بزرگ بود که یه گوشش برای بچگیمون کافی بود! اون چند تا درخت نارنج اون قسمت از حیاط رو مثل کارتون ها اسرارآمیز کرده بود. ولی حالا که نگاه می کنم می بینم که نه اونقدرها هم بزرگ نبوده! این یعنی دنیا داره هر روز برام کوچیکتر می شه!
شاید فرنود و بهنود از ما خوش شانس تر باشند. چون اسپایدرمن رو هر وقت که بخوان می تونند تو سی دی ها و اینترنت به دست بیارن ولی ما بوی نم انباری و گل سیب خونه مادربزرگمون رو هرگز! فقط خیالش مونده و خاطره ها و دلتنگی هاش!
بگذریم. حالا این مایل ها هم شدن یه مساله جدید تو زندگی ما! نمی تونم چیزی در موردش بنویسم. تسلیمم. ولی من با خوشحال بودن کسانی که دوستشون دارم خوشم و سعی می کنم که این مایل ها رو فراموش کنم.
من یادم نمی آد که موقع عکس کجا بودی! شاید خودت عکاس این عکس بودی!
ولی من آخرش نفهمیدم که چرا این روزا دیگه کبوتر نمی بینم؟

مریم نگار جمعه 8 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 09:48 ق.ظ

به به...چه نازن ماشاا....
..میثاجان....ما خودمون باید متولی بشیم....باید اون فضاهارو حفظ کنیم و انتقال بدیم..تاحدی که میتونیم...
...من بعضیارو دیدم که به بچه هاشون اتل متل توتوله رو یاد دادن..به عشق همون بچه گیای خودشون....و باز بعضیارو که به اونا گفتن..واه واه این چیزای قدیمی رو به بچه ها یاد ندین..زشته !!!....
..نمیدونم چرا بعضیا مدرن شدن رو..در افتادن و کله پاکردن فرهنگ و گذشته یک ملت میدونن....

کورش تمدن یکشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 04:25 ب.ظ

سلام
بعضی وقتا برگشتن به گذشته میشه نهایت آرزومون
یادش بخیر

آرزوبانو دوشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 10:12 ق.ظ http://anahita718.persianblog.ir

زنده باشی میثا جان..

بهنام سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ب.ظ http://harfehesabi.blogsky.com/

سلااام میثا جان
خوبی؟
وااااااای این بچه چقدر شیطونه! آدم میخواد لپاشو گاززززززز بگیره!!!

این فاصله ها خیلی تلخن اند...
ولی بیشتر از اون فاصله هایی آدم و اذیت میکنن که کنار یه نفر باشی ولی ازش یه دنیا فاصله داشته باشی...

تنهاییه در جمع، در تنهای تنهایی...

مرضیه پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 06:59 ب.ظ http://bglife.blogsky.com

همیشه حیاط خونه ی مادر بزرگ ها داستان هایی دارن برای گفتن از بچه گی هامون.
به چشم بر هم زدنی می گذره روزهای کودکی. براتون آرزوی شادی و سلامتی دارم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد