هنوز برای رفتنم فکری نکرده ام،
سالهاست که دیگر "ماندن" و "رفتنی" مرا به اندیشیدین وا نمی دارد.
اصلا اندیشه ای نیست تا برای به چالش کشیدن
این بازیهای اغوا گرانه، بی تابم کند.
اندیشه هایم میان سفر فصلها،
میان رطوبت تابستانی زادگاهم ،
به شاخه "سروهای خمره آبی"با بی تفاوتی نامفهومی تاب می خورند.
و من هر روز چون استادی سختگیر،
درس تحمل و بردباری را به خودم مشق می دهم.
صرف فعل "عادت کردن" در این مدرسه ،
جرمی نابخشودنی است.
بی آنکه بدانم تا کجای این خاک مرطوب "بودن "
ریشه دوانیده ام، تلاش می کنم دویدنم را به یادآورم.
"داروگ" ها پشت سرم نفیر تمسخر می کشند
بی آنکه بدانند چگونه از ریشه های غرق شده در این نمناکی،
سردم است،
یا از غبار کدامین بی حوصلگی زمین، برای آفرینشم،
مسلولم.
متن خوشکلی بود
منم وبلاگ زدم آآ
ببین سلام
من آدم کم هوشی نیستم
ولی خوندن و درک مطلب نوشتت برام سخت بود
الکی عادت ندارم فقط بگم خیلی قشنگ بود واقعا برایم سخت بود
دوست دارم که لینک وبلاگ هم بشیم اگه دوست داشتی خبرم کن
سلام
این نوشته ی خودت بود میثا؟
فوق العاده بود
تا حدیکه الان دوس دارم بارها بخونمش .
صرف فعل "عادت کردن" در این مدرسه ،
جرمی نابخشودنی است.
=========================
هنوز برای رفتنم فکری نکرده ام،
سالهاست که دیگر "ماندن" و "رفتنی" مرا به اندیشیدین وا نمی دارد.
اصلا اندیشه ای نیست تا برای به چالش کشیدن
این بازیهای اغوا گرانه، بی تابم کند.
===========================
ولی خیلی غم انگیز بود میثا، در عین فوق العاده بودن غم داشت، البته غمش به دل من که نشست
بی آنکه بدانم تا کجای این خاک مرطوب "بودن "
ریشه دوانیده ام، تلاش می کنم دویدنم را به یادآورم.
خصوصی
جزیره عزیزم
بی نهایت از لطفت سپاسگزارم. نظر خصوصیت و هم خوندم باز هم لطف سرشارت بود که شادم کرد
نمی دونم این روزا این چه حس مشترک یاس آوریه که اکثرمون و دچار کرده
باز هم ممنونم
این قسمت ؛ "صرف فعل "عادت کردن" در این مدرسه ،
جرمی نابخشودنی است." یعنی که تو شاگرد زرنگ کلاس بودی و هستی که دچار عادت نشدی .
بی حوصلگی ... شاید باید گفت این اول سالی زود برای این حرفا الان باید پر شور بود از یک شروع تازه ، اما شاید هم این از خصوصیات بهار باشه و بعد چند وقت حوصله ات باز برگرده .
همیشه وقتی میری تواین فاز خیلی تخت گاز میری ولی برعکس زمانی که شادی مثل یه لاکپشتی میری که انگار اصلا هیچوقت نمیره.
بیا ... بیا بیرون ازین فاز همه چهره ای که ازت میشناسن یه چهره ایه که همیشه حتی علکی ولی خندونه بجز عده معدودی که میدونن اون توی توی قلبت چه خبره....
ریشه میره و میره تا به آب برسه تا اروم بگیره پس توام برو تا به آب برسی...
بعده مدتها چیزی نوشتی که دیگه نتونستم چیزی نگم...
اندیشه هایم میان سفر فصلها،
میان رطوبت تابستانی زادگاهم ،
به شاخه "سروهای خمره آبی"با بی تفاوتی نامفهومی تاب می خورند.
و من هر روز چون استادی سختگیر،
درس تحمل و بردباری را به خودم مشق می دهم.
مرسی میثا.....قلمت عالیه...
ریشه ات سبز و محکم...دویدنت مدام...و دلت همیشه گرم نازنین...
...سردی و بی حوصلگی دورت باد عزیزم..
به نظر ِ من رفتن ، همیشه فعل ِ بهتریه...
وقتی می ری دیگه حسرت ِ مهمی نداری.
ولی اگر بمونی ، همیشه کاش ِ اون ّ رفتن باهاته.
فکر کنم سر ِ آدم به سنگ بخوره ، خیلی بهتر از یک عمر حسرت و ای کاش داشتنه...
*البته اینجور متن ها طوریه که هر کسی به فراخور ِ حالش چیزیو که مناسب ِ خودشه برداشت میکنه ، نه اون چیزیو که مد ِ نظر ِ نویسنده ممکنه بوده باشه.
عاااااااااااااااالیه قلمت عزیزم:*
صرف فعل "عادت کردن" در این مدرسه ،
جرمی نابخشودنی است.
ریشه ها که محکمتر میشه رفتن سخت تر و عادت کردن روا تر میشه !
سلااااام میثا جان
خوبی آبجی؟
خب من الان بازم کامنت بذارم که تو جواب ندی؟
باز کامنت بذارم تحویل نگیری؟
هی ی ی ی ی ی ی روزگااااار... یه زمانی مردم تحویلمون میگرفتن! کجا رفتن اون روزا؟!
چقدر دنیا کوچیک است!
قد خاطراتت...
"تویی بهانه ی آن ابر ها که میگریند"..
میثا..میثای نازنینم که شازده کوچولوی بیست ساله میپنداشتمت و حالا چقدر سنگین و سرد مینویسی..
به قدر تمام برف دانه های پاک زمستانی سردی ات را دوست دارم
به قدر تمام سنگ های زمخت کوهستان سنگینی ات را..
نمیدانم این درد واژه ها از کدام بیشه ی کهنسال سرک میکشند..
اما .چقدر دوست دارم حتی زیر رگبار همین درد کنارت باشم و دستت را در دستهایم بگیرم و به بهانه ی چای عصر گاهی نگاهت کنم ساعتها..و بنوشم بودنت را..
میثا..داروگ های لعنتی را بسپار به جهنم..
اما نه..درد هم از قلم تو دوست داشتنیست..
میثا..میثای عزیزم..عزیز دلم...چقدر دوستت دارم..با تمام تلخی ای که این روزهای خانه ات دارد ولی مهمانی یک لحظه اش را هم به تمام چراغانی های دنیا نمیبخشم..
تیراژه من
من سنگینم
دردناکم
خسته ام
و تو چقدر حوب هربار تمام اینها رو می فهمی
و حتی جا موندن منو تو 20 سالگیم درک می کنی
دوستت دارم دوست من بیشتر از اونچه که بدونی
ریشه هایت در خاک..شاخه هایت در ابر..
همان که گفتم.."تویی بهانه ی همه ابرها که میگریند.."
ماندنمان زیاد به طول انجامیده .بالااخره یک اتفاقی خواهد افتاد (بر گرفته از نیایش دکتر شریتی)
اون بخش اندیشه ها یم میان سفر فصلها .خیلی جذاب عنوان شده .love it
مرسی واقعا سپاسگگگگگگگگگگزارم
کجایی میثا ؟؟؟؟
تغییری لازمه فقط همین .
سلام این خاصیت زندگی در دورانی است که آینده مبهم و نا امیدی را پیش بینی می کنیم