شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

فقط یک شماره را اشتباهی گرفته بود

 

 

 -

الو ؟ 

سلام 

سلام 

میشه نیت کنی ؟ 

چی ؟ 

نیت کن . میخوام برات فال حافظ بگیرم 

شما ؟ 

و بدون اینکه جوابی بده شروع کرد به خوندن : 

خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود         به هر درش که بخوانند بی خبر نرود 

و تا آخر غزل خوند ... 

نمی دونستم با یک مزاحم دیوانه طرفم یا یک آشنایی که دارد اذیت می کند 

صدایش شبیه هیچکسی که می شناختم نبود 

ولی قشنگ بود 

و قشنگ شعر می خوند  طوریکه ساکت شده بودم و گوش می دادم 

سیاه نامه تر از خود کسی نمی بینم     چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود ؟ 

   

و ساکت شد . بی اختیار گفتم خیلی قشنگ بود

تشکر کرد  

ببخشید شما ؟ 

خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت . 

 

اون شب بارون میومد .نمیخوام بگم دیوونه اش شدم یا شب تا صبح بهش فکر می کردم ولی فکرم رو به خودش مشغول کرد . تقریبا یک هفته گذشت و منم اصلا یادم رفته بود که همچین اتفاقی برام افتاده . اصلا حتی بهش فکر هم نمی کردم . تا اینکه دوباره یه شب تلفن زنگ زد و گوشی رو برداشتم .  

سلام 

صداش رو بلافاصله شناختم 

سلام 

بازم داره بارون میاد . تو هم بارون رو دوست داری ؟ 

نمی دونم چرا ولی صداش بهم آرامش می داد . حس نمی کردم دارم با یه غریبه صحبت می کنم 

انگار که میشناسمش . اونهم طوری صحبت می کرد که انگار منو می شناسه . 

اون شب برام از یه افسانه ایرلندی گفت و مردی که فکر می کرده یکروز یه دونه بارون اون رو به تموم آرزوهاش می رسونه . 

بامزه حرف می زد . صدای قشنگی هم داشت . ته ته صداش یه لهجه شیرین وجود داشت که هرچی فکر می کردم نمی فهمیدم کجاییه . اونم تلاشی برای مخفی کردنش نمی کرد . 

هرچی بیشتر صحبت می کردیم من علاقه ام برای دونستن از خودش بیشتر می شد . 

پرسیدم : میشه اسمتو بدونم ؟  

گفت : مهرداد 

هرچی منتظر موندم تا اسمم رو بپرسه هیچی نگفت : 

گفتم : منم مریمم 

گفت : می دونم 

گفتم : از کجا ؟ شماره منو از کی گرفتی ؟ 

گفت : همینجوری اشتباهی 

گفتم : پس از کجا اسمم رو می دونی ؟ 

گفت : از هر سه تا دختر مهربون اسم یکیشون مریمه  

 

دقیقا هشت ماه از اولین صحبت تلفنی من و مهرداد میگذره  . نمیگم عاشقش شدم ولی خیلی عادت کرده بودم بهش . طوریکه اگر یک شب زنگ نمی زد من بهش زنگ می زدم  

همسرش به قهر از خونه رفته بود و می گفت صحبت کردنش با من فقط و فقط برای اینه که از تنهایی نجات پیدا کنه . اوایل که هنوز شک داشتم یکی از آشناها باشه یا شماره منو از آشناها گرفته باشه در مورد خودم صحبت نمی کردم . ولی بعدها که فهمیدم توی یکی از شهرهای جنوبی زندگی می کنه  و فهمیدم که اون شب بارونی که زنگ زده بود و حافظ خونده بود می خواسته به زنش زنگ بزنه و اشتباهی شماره منو گرفته ٬ منم سر درد و دل رو باز کردم . گاهی وقتا فقط من بودم که حرف می زدم  و مهرداد مثل دو تا گوش حرف گوش کن سنگ صبور می شد برای حرفای من . گاهی فکر می کردم نیاز من به مهرداد خیلی بیشتر از نیاز اون به منه .

بازم میگم : من عاشقش نشده بودم ولی احتیاجش داشتم 

بیشتر از هرچیز و هر کسی توی دنیا 

و دوستش داشتم 

نه مثل یه برادر و نه مثل یه معشوق  

حس من به مهرداد با تمام عواطفی که تا اون روز تجربه کرده بودم فرق داشت 

دروغ چرا ؟ خیلی دوست داشتم ببینمش 

اما هیچ وقت نتونستم بهش بگم  

وقتی از نیلوفر ( زنش ) حرف می زد با عشق و حسرت صحبت می کرد  

معلوم بود که هنوز دوستش داره و منتظر برگشتنشه 

همیشه می گفت : من و تو هیچ وقت همدیگر رو نخواهیم دید ولی اگر احساس کردی که حرف زدنمون داره از حالت طبیعی خارج میشه و بینمون حسی بوجود میاد باید تمومش کنیم . 

اما مگه می شد به اون صدا و اون همه محبت بی احساس باقی موند ؟ 

وقتی پا به پای من برای پروژه پایان نامه ام زحمت کشید ؟ 

وقتی حالم بد بود مرهم می شد برام  

وقتی آقاجون به رحمت خدا رفت عین من زار زد و گریه کرد  

وقتی روز تولدم از اون همه فاصله برام یه حافظ بزرگ فرستاد که اولش نوشته بود : 

از هر سه تا دختر مهربون اسم یکیشون مریمه و مریم من از همه مریمای دنیا مهربون تره 

 

و حالا یک ماه از خداحافظی من و مهرداد می گذره  

هیچ وقت فکر نمی کردم به نیلوفر حسودی کنم 

چون فکر می کردم لیاقتش کمه که چنین مرد مهربونی رو رها کرده و رفته 

فکر نمی کردم دوست نداشته باشم که دیگه برگرده 

فکر نمی کردم که از خدا بخوام که دوباره بره و دیگه نیاد  

اما همه اینها اتفاق افتاد ...

یک ماه پیش مهرداد زنگ زد  

صداش خوشحال بود و من هم نذاشتم بفهمه که بغض کردم 

زود قطع کردم که نفهمه دارم گریه می کنم  

گفت : مریم ! نیلوفر برگشته و من دیگه نمی تونم بهت زنگ بزنم 

فکر نمی کردم یه روز انقدر راحت با من خداحافظی کنه 

شاید باید حس واقعیم رو براش می گفتم 

شاید هم خودش فهمیده باشه 

چون همون هفته اول وقتی زنگ نزد و تحملم تموم شده بود بهش زنگ زدم و دیدم گوشی اش خاموشه و بعد هم یه آقایی گفت که این خط واگذار شده . 

 

امشب می خوام تمام شماره هایی رو که شبیه شماره من هستن امتحان کنم 

شاید شماره نیلوفر رو پیدا کنم 

نه اینکه بخوام زندگیشون رو بهم بریزم  

فقط می خوام بهش بگم : از قول من به مهرداد تبریک بگه 

آخه امشب تولدش بود  

امشبم داره بارون میاد ...

 

 

 

نظرات 17 + ارسال نظر
جزیره دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:35 ب.ظ

سفیدبرفی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ق.ظ http://manoharfhayedelam.blogfa.com/

میثا جونم خیــــــلی قشنگ بود ...

یلدا سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ق.ظ http://delnebeshteh.blogfa.com

چه ناز بود و غمگین....

برای دخترم سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:10 ق.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

زیبا بود ... واقعا زیبا بود ...

فرشته سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:55 ق.ظ http://surusha.blogfa.com

نفر سوم بودن همیشه فقط دلتنگی داره و درد...

مهربان سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ق.ظ http://mehrabanam.blogsky.com/

داستان قشنگی بود

والا شماره ما رو که هر کی اشتباه می گیره می خواسته بدهکارشو بگیره و یه عالمه فحش براش اماده کرده از قبل ..
فال حافظ کجا بود............

(در ضمن چه فازی می ده یه چیزی رو بدونی که بقیه نمی دونن )

وانیا سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:50 ب.ظ

میثای عزیز خیلی زیبا بود
یه حسه خاصی داشت خیلی خوشم اومد
شماره ی منو هرکی گرفته کله ی سحر با یه لهجه ی غلیظ اصفهانی دنبال دخترش میگشته

مرضیه سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:31 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

داستان قشنگی بود... می دونی میثا منم اینطوری فکر میکنم که صحبت با یه غریبه با کسی مثه دو تا گوش صبور با کسی که مطمئنی نمی بینیش با کسی که حرفاتو می شنوه و بعد میره و اصلا قضاوتی راجع بهت نمی کنه خیلی عالیه...خیلی.
اما اگه آخرش عاشقش بشی گریه دار میشه. چون کسی میره که حتی نشد ببینیش

نازی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:26 ب.ظ http://nazi3700.blogfa.com

چقدر داستان قشنگی بود...
یه حس مشترک...

کورش تمدن سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:46 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام میثا بانو
من الان وقت نمیکنم بخونم یکی که خونده بیاد برام تعریف کنه
بچه ها ببینم ارزش داره وقت بزارم بخونم؟
بزار فکرام رو بکنم ببینم به چه نتیچه ای میرسم شاید اومدم خوندم

ناهید خانومی چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:23 ق.ظ

فیلم زن دوم رو چندین بار دیدم و هر بار اشک ریختم . نوشته شما هم همین حس رو داشت .

کورش تمدن چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 01:19 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
دیگه وقت گذاشتم و خوندم.خداییش خیلی خوب بود
بهت توصیه میکنم ترشی نخوری تا پله های ترقی رو طی کنی
در راستای کامنت بعضیا:چقدر فاز بدیه که آدم یه چیزی رو ندونه و بدونه که بقیه میدونن

آرزو بانو چهارشنبه 14 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:50 ب.ظ http://anahita718.persianblog.ir

چی نوشتی میثا ! چه حسی بهم داد انگار یه وقتی شبیهشو حس کرده بودم. خیلی زیبا بود یه جوری بود ...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:18 ب.ظ

salam misa jan man shokofeam ba khondane in dastan hese ajibi behem dast dad khili hese nazdik .delamo be dard avord shayad rozi shabihe ino maanam mesle baghye hes karde bodam,,,,ba ejazat man in dastano mizaram to webam age razi nabodi hatman behem khabar bede

رضا طاهری ( ترلان ) سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1391 ساعت 01:30 ب.ظ http://www.tarlan.blogfa.com

سلام میثای عزیز

جوری نوشتی که انگار این اتفاق واقعا افتاده ... یعنی نمیشه حدس زد که این یه داستان واقعی هستش یا تخیل یه نویسنده ی با ذوق ...

اما از این دست دوستی ها زیاده ولی نمیدونم چرا اکثرا همین سرانجام رو دارن ؟ به راستی چرا ؟ چرا ؟

بهت تبریک میگم میثای عزیز ...

مورچه سه‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 01:52 ق.ظ http://goleyakhhh.blogsky.com

خیلی زیبا بود،حسش کاملا منتقل شد بهم

کیهان یکشنبه 26 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 10:13 ق.ظ http://mkihan.blogfa.com

درود
زیبا و واقعی
پیش امده و باز هم پیش خواهد امد شاید در جزییات کمی فرق داشت هباشه ولی کلیات همان است
سپاس از قلم شیوایتان دوست قدیمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد