شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

نقش و نقاب


صدای زنگ در بلند شد و به دنبال آن صدای فریاد انسی

_هاجر،هاجرمگه کر شدی؟ پاشو برو درو وا کن

هاجر به سختی از پشت چرخ خیاطی بلند شد و در حالی که گره روسری را زیر گردنش سفت می کرد به کندی به سمت در حیاط می رفت،با خودش گفت: چرا این دل پیچه ولم نمی کنه

با باز شدن در ملوک خاتون در حال باد زدن خودش با اعتراض وارد شد

_ کجایی تو دختر؟ درو واکن خب ،وااای امان ازاین گرما معلوم نیست کی قراره این تابستون نموم شه

هاجر سلام کوتاهی کرد و ملوک خاتون بی جواب چادر گلدارش را زیر بغل زد وهن هن کنان هیکل درشتش را به جلو راند. وقتی هاجر پشت سرش به راه افتاد انسی در چهار طاق اتاق رو به ایوان ظاهر شد

_به به ملوک خانوم،خوش آمدید بفرما،بفرما تو

ملوک خاتون بادبزن را کنار گذاشت و روی ایوان نشست،نفسی تازه کرد و گفت:"سلام انسی خوبی؟ خوشی؟ نه تو رو جدت توی اتاق خیلی گرمه همین جا روی ایوون خوبه.

انسی رو به هاجر کرد و گفت:"چرا واستادی دختر؟ پاشو برو اون پنکه رو از اتاق حاجیت بیار

هاجر دستپاچه دمپایی هایش را به پشت سرش پرت کرد و داخل یکی از اتاقها شد

ناگهان نقشهای آبی طاق دیوار در نظرش مات شد،دستش را به دیوار گرفت،

"لابد چاییدم،نکنه نفرینهای مامان سر دروغهایی که برا دیدن عباس بهش میگم دامنگیرم شده؟"

با این فکر گر گرفت

...

_بذار برات یه لیوان شربت به لیموی خنک بیارم دلت تازه شه خواهر

هاجر پنکه در دست وارد ایوان شده بود که دوباره صدای زنگ در بلند شد

هاجر درب کوچک آجری رنگ را باز کرد و بتول وارد حیاط شد ، صدای انسی در حالی که سر پنکه را به سمت ملوک خاتون می گرداند فضا را پر کرد

_به به بتول خانوم صفا آوردید بفرمایید

بتول برای روبوسی به سمت ملوک خاتون جلو رفت که او بتول را پس زد و گفت :"وای نه خواهر توی این هوای گرم روبوسی چیه حالا؟

بتول سگرمه هایش درهم رفت و گوشه ای از ایوان نشست

...

بتول در حالی که لیوان شربتی را که لاجرعه سر کشیده بود روی بشقاب می گذاشت گفت:"شنیدید برا پسر حسین کل دنبال زن می گردن؟

انسی چهره درهم کشید و گفت:"وااا کدوم پسرش؟ مگه بازم پسر عزب تو خونه داره؟

بتول گفت:"آره انسی جان پسر آخرش تازه از اجباری برگشته، اومده وردست باباش تو میوه فروشی کار می کنه

بعدابرویی بالا انداخت وادامه داد:"حیف که این هاجر تو هم سنش بالا رفته والا خودم به نه نه بابای پسره هاجر و پیشنهاد می دادم

هاجر خودش را جمع و جور کرد و با یادآوری چهره عباس دلش غنج زد، انسی گفت:

حالا کی به پسرای خل و چل حسین کل دختر میده؟ اون پسراش هم شانس آوردن ده ملک آباد و شمسی کلا کسی نمیشناختتشون، هاجر پاشو اون پولکی ها رو از تو پستو بیار با چای می چسبه، یه قلیون هم برا ملوک خاتون چاق کن

....

انسی یکی از پولکی ها رو توی دهانش گذاشت گفت:راستی خواهر شنیدی شوهر سیمین سروگوشش می جنبه؟

ملوک خاتون پشت چشمی نازک کزد و گفت:اون هم چه جورش!!!

هاجر که در حیاط دستی به کمرش زده بود و با دستی دیگر آتش گردان را می چرخاند سرش را به سمت ایوان برگرداند

بتول اخمی کرد و گفت:،طفلک سیمین که با تمام نداریهاش ساخت و تا اومد کمی روی خوشی به خودش ببینه شلوار شوهرش دوتا شد

ملوک خاتون گفت:"خودم تو کوچه پشت امامزاده با دختر کریم پنیرفروش دیدمش چه دل و قلوه ای می دادن تا منو دیدن خودشون و جمع و جور کردن، آخر زمون شده بخدا " و استکان چایش را سر کشید

هاجر بازم دلش آشوب شده بود ،درختهای وسط باغچه را مات می دید و از بوی ذغال سرش گیج می رفت

ملوک خاتون گفت:"انسی، این هاجر چشه؟

_نمی دونم والله یه چند وقتی میشه که تو حال خودشه رفتم از حاجی براش دعا گرفتم دم کردم به خوردش دادم حالش بدتر شد خواهر، سه روز تمام بوی هرچی بهش می خورد روتون گلاب بر می گردوند

بتول با دقت هاجر را که در حال حرف زدن با خودش بود برانداز کرد و گفت:"خواهر یه دعای جن و پری ، چیزی براش بگیر بنداز گردنش

هاجر در حالی که ذغالها را روی قلیون می گذاشت با یادآوری بوسه های عباس لبخند می زد و حرفها و وعده هایش را برای خودش تکرار می کرد

.....

صدای زنگ در بلند شد ،هاجر قلیان را کنار دست ملوک خاتون گذاشت و به کندی به سمت در حیاط حرکت کرد

ملوک خاتون گفت:"حتما سیمین اومده وای که از سر و صدای بچه هاش سرسام میشم

در که باز شد سیمین لبخند کمرنگی زد و گفت:"سلام هاجر جان  تا من این آتشپاره هارو ببرم تو ، تو بچه رو از بغل عباس بگیر

نگاه هاجر به عباس که پشت سر سیمین ایستاده بود خیره ماند، هاجر سرخ شد

سیمین در حالی که دست دوقلوها را در دستانش گرفته بود از دور به انسی و بتول و ملوک خاتون بلند سلام کرد

عباس نگاه خریدارانه و آشنایی  به هاجر انداخت و به او نزدیک شد بوی تنش در دماغش پیچید

هاجر دوباره دلش آشوب شده بود بچه را محکم به آغوشش فشرد و مایع زرد رنگی را روی خاک کوچه بالا آورد..

 

    

نظرات 5 + ارسال نظر
تیراژه دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:07 ب.ظ http://tirajehnote.blogfa.com/

سلام
اول اینکه عالی نوشته بودی میثا بانو
یه بار دیگه باید بخونمش
دوم اینکه خصوصی دارید عزیزم

مرسی تیراژه گلم
و ممنون از راهنمایی و تیز بینیت. درستش کردم

سحر دوشنبه 28 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ

ایییییییییی وای من نمی دونستم سریع پیغامم نمایش داده می شه، زودی بیا و خصوصی اش کن لطفا


ببخشید نبودم
وااااای بیاییم عکسای دخملی و ببینیم

وانیا سه‌شنبه 29 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 01:14 ب.ظ

سلام میثای عزیزم
کاش خوب باشی دیگه دوس ندارم اون عکسای پره درد رو ازت ببینم
دلم براتو و نوشته هات تنگ بود تنگ شده

سلام وانیا جان
مرسی از مهر و لطف همیشگیت.ممنونم

شاید ناشناس چهارشنبه 30 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ق.ظ

خانم محترم خیلی حرفه ای و خوب می نویسید
هم شبیه صادق هدایت و هم شبیه آگاتا کریستی
کارت عالیه

بابا بی خیال!!!
"هدایت""آگاتکریتی"
در هر صورت مرسی

عباس چهارشنبه 28 تیر‌ماه سال 1391 ساعت 08:19 ب.ظ http://rosesepideman.blogfa.com

هر روز کلی تو اینترنت سرچ در مورد عباس و هاجر میزنم
هیچی نیست
میتونیم تبادل لینک کنیم ؟ شاید بالاخره وبلاگ منو ببینه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد