شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

قاصدک


گره روسریشو باز کرد و اونو از سرش برداشت و،مانتوشو که پوشیده از برف بود از تنش درآورد و سریع چسبید به شومینه.دستاشو به هم مالید و سرش و بیشتر به زبانه های آتیش نزدیک کرد ولی عینک آفتابیش همچنان روی چشماش بود

توی لیوان کریستال_هدیه تولدمامان_ براش چای ریختم و به سمتش رفتم

_هاله.. هاله

تو دنیای خودش بود و سرش و بر نمی گردوند

_چته هاله؟ تو این هوا؟ عینک آفتابی؟

_سیگار داری؟

باتعجب بهش نگاه کردم و بسته سیگار و به دستش دادم

سیگار و با گوشه لبش نگه داشته بود ، فندک و روشن کرد و چند ثانیه ای به رنگ نارنجی و آبی آتیش که در حال رقصدن بود زل زد

پک عمیقی زد و به سرفه افتاد

بهش نزدیکتر شدم ،حس کردم این سکوت پایان ناپذیره پس کنارش نشستم دستم و روی صورتش گذاشتم

_هاله ...عزیزم... دلت گرفته است؟می خوایی بریم بیرون؟ اصلا دلت  می خواد مثل اون وقتا که بچه بودیم بریم تو پارک و سوار تاب های خیس بشیم؟

صدای قهقهه دردناکش بلند شد

قطره های اشکش از زیرعینک سرازیر شده بودن

خیلی آروم دستش و به سمت عینکش بالا برد و از روی چشماش برداشت

از صحنه ای که می دیدم دچار وحشت شدم ،بی اختیار جیغ کوتاهی کشیدم

زیر چشمهاش و گونه هاش که همیشه لطیف بود کبود بودن، به جاش، چشماش از شدت گریه سرخ و متورم _

گفتم :..چی شده؟ کتک خوردی؟

_با بغض همیشگی صداش گفت:

_آره

با عصبانیت گفتم: کی تورو زده؟

_مامان

عصبی شده بودم انگار داشت با جوابهای کوتاه و مکث دارش حلق آویزم میکرد

_ممامان!!!!!!!!!. هنوز بهش میگی مامان؟

جواب نداد

تو دلم فریاد زدم ،چه مرگته هاله؟ چرا حرف نمی زنی؟


_دیشب مهمون داشتیم، امروز وقت جابجا کردن لیوانها یکیش از دستم سر خورد و شکست...

_برای همین ؟

_فکرمی کنم برای خواستگاری "مانی" هم حسابی دلخوره میگه اول دخترم باید ازدواج کنه بعد تو

لبهای صورتی رنگش می لرزید، سرش و به کاناپه تکیه داد و چشماشو بست. مثل این بود که تو دالان زمان پی خاطرات خوشایندی می گرده چون گاهی لبخند کم رنگ و شیرینی روی صورتش می نشست

گاهی فکر می کردم خوابش برده ولی  وقتی، اشکهای درشتش از لای مژهای بلند و مشکیش روی گونه هاش سرک می کشید می فهمیدم بیداره


 هوای جنگل سرد و مرطوب بود از شب قبل کلی برف روی زمین ریخته بود

با عمو سعید و مهری جون و بچه ها توی جنگل نشسته بودیم مهری جون در حال درست کردن چای روی هیزم بود وعمو در حال درست کردن تاب درختی برای ما. من و امیررضا و امیرمسعود دور و بر عمو می پلکیدیم تا هرچه سریعتر تابمون آمده بشه صدای مهری جون بلند شد امیرحسیییین .. بیا برای بابات چای ببر یهو هاله جلو دوید و با صدای کودکانه اش_که همیشه حسین و مسعود می گفتند بیشتر شبیه صدای جوجه اردک زشته_ گفت:من می خوام برای بابایی چای ببرم

چایی رو با دقت از دستهای مهری جون گرفت ولی 2 قدم بیشتر نرفته بودکه صدای شکستن لیوان روی برگهای گلی شنیده شد

صدای عمو بلند شد که آخه مهری جان آدم چای داغ و میده دسته یه بچه4ساله؟بعد من و بچه ها با صدای بلند زدیم زیر خنده

مهری جون گفت چی کار به ته تغاری من دارید آخه ؟شکستنی باید بشکنه. قربونت بره مامان . هاله رادر حالی که گریه می کرد در آغوش کشید، اون تا چند ساعت خودشو زیر روسری مهری جون قایم کرده بود، نمی دونم خجالت کشیده بود یا اینکه به طور ناشیانه ای

خودشو به خواب زده بود تا سهم بیشتری ازاون آغوش داشته باشه


لیوان چای تو دستم بود دلم نمیومد از عالمی که درش سیر می کنه بیرون بیارمش

کنارش نشستم و زل زدم به صورتش اگه کبودیهای زیر چشمش رو نادیده می گرفتی صورت جذاب و دخترونه ای داشت دقیقا شبیه به مادر خدابیامرزش مهری جون. مثل اینکه قشنگترین سیب دنیا رو به 2قسمت تقسیم کرده باشن


چشماشو باز کرد و دوباره زل زد به آتیش شومینه

یهو با عجله و وحشت پرسید ساعت چنده؟

_8

سریع وسایلش و جمع کرد و مانتوی خیسش و پوشید

گفتم بذار یه پالتو بهت بدم

گفت:نمی شناسیش؟ نمی دونی اگه با پالتوی تو برم خونه چه قشقرقی به پا می کنه؟

_خونه؟مگه قراره برگردی خونه؟فکر کردم میری پیش بابای من.

_میگی بعد از اینهمه سال برمخونه عموم که چی؟بگم از خونه خودم بیرونم کردن؟می دونم اونجا بهم سخت نمی گذره ولی بخدا نمی تونم

گفتم:مگه بیرونت نکرده بود

_کرده، ولی من بااااید برگردم. امیر حسین و امیرمسعود که رفتن 

بابام که همه چی و جز این خونه به نامش زده.منم و این خونه و بوی مامان مهری.

این خونه سهم منه حق منه ،کسی که باید بره بیرون اون و دخترشن.

وسایلش و جمع کرد و از در بیرون رفت

جلوی در ایستادم و رفتنش و تماشا کردم دختری که در مقابلم به سمت خیابان می رفت، محکم و مصمم بود ،

سرم و بلند کردم.  قاصدک کوچکی روی شونه راستم نشسته بود،

زمستون و قاصدک؟عجیب بود

با نوک دوتا انگشتم نگهش داشتم و رو به دونه های برفی که پایین میومدن فوتش کردم

اون دیگه خیلی  دور شده بود ولی من فقط از دور حجم وسیعی از قاصدکها را میدیدم که به پرواز دراومدن، قاصدکی که فوتش کرده بودم تکثیر شده بود

دلم می لرزید اما خیالم راحت بود چون می دانستم زیر پای قاصدکا دختری با مانتوی نخی و  کفش تابستانی امامغرور در رویاهای کودکی اش قدم بر می دارد.

نظرات 17 + ارسال نظر
ناهید خانومی شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:16 ق.ظ

آرشمیرزا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ

سلام
خوب بود.
باریکلله!


.

سلام
مرسی

محبوب شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

خیلی خوب بود ... مرسی

لطف داری عزیزم

هیشکی ! شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:21 ب.ظ http://www.hishkii.blogsky.com/

وختی رسیدم به اون قسمت که نوشته بودی:

گفتم:مگه بیرونت نکرده بود
_کرده، ولی من بااااید برگردم

شونه هام لرزید عین همین جمله رو یه زمانی من به خانوادم گفتم..یاد آوری یه سری از خاطرات عذابم میده اما شیرینه...

میثا روز به روز بیشتر شیفته ی نوشته هات میشم...دلم تنگ شد برات یهو...

به گذشته ها فکرنکن منا جان
امیدوارم لحظه به لحظه زندگیت پر از آرامش و خوشبختی باشه عزیزم

مرسی از لطفت
منم دلم برات تنگ شده عزیزم

افروز شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:32 ب.ظ

فوق العاده بود عزیزم

مرسی گلم
نشونه لطفته عزیزم

وانیا شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:38 ب.ظ

یادآوری خیلی از لحظه بغضو تو گلوت مچپونه عینهو دیونه ها میزنی به بخنده
بعده دیوونه وارتر میزنی زیره گریه

دیوونم میکنه ....

زیبا بود
خیلی
مثه اون نوشته ی محشره هیشکی چنگ زد به دلم

خوشحالم از اینکه از این داستان خوشت اومده

مرسی عزیزم

کورش تمدن شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:20 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
خیلی خوب نوشتی
توصیفاتت آدم رو قشنگ تو جو قرار میده.باورت میشه از وصف سرما منم سردم شد؟
میگم این داستانها رو که مینویسی آدرس هم بده بریم سراغ زن باباش حسابش رو بزاریم کف دستش

مرسی
ولی این قصه واقعی بود کوروش خان
اگه می خواهید آدرسشو و بدم و اگه حاضرید باهمچین زن بابای دیوونه ای طرف بشید من مخالفتی ندارم

سمانه شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 06:52 ب.ظ

خیلی قشنگ بود میثا خیلی

مرسی سمانه جان

مجتبی پژوم شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:09 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

برای دخترم یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:05 ق.ظ http://barayedokhtaram.blogfa.com

سلام
وقعی بود ؟؟؟
خدای من ...
خیلی ظریف و ماهرانه جزئیاتو توصیف میکنی طوری که آدم قشنگ میتونه تو ذهنش مجسم کنه ... حتی غم توی نگاهشو میتونم لمس کنم

مرسی خوشحالم که خوشتون اومده

گلی یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 01:49 ق.ظ http://golenaz1.persianblog.ir/

من از اینجاش خوشم اومد:
مثل اینکه قشنگترین سیب دنیا رو به 2قسمت تقسیم کرده باشن

مرسی

محمدرضا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:52 ب.ظ http://cinematography.blogsky.com/

سلام بانو جانم... اولو انتهاش خوبه بخصوص ابتدای داستانت که خیلی جزییاتو مدنظر داشتی
تو دیالوگها نمیشه چندان ردپایی قوی یافت! انگار با عجله و سرسری نوشته شدند! اما یک صحنه از کل داستانت هست که منو عاشق خودش کرده خیلی خیلی!! : "خودشو به خواب زده بود تا سهم بیشتری ازاون آغوش داشته باشه" معرکه بود دختر

مرسی محمدرضا جان
از نظراتت استفاده می کنم واقعا مرسی

کورش تمدن یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.kelkele.blogsky.com

سلام
میگم من فکرهام رو کردم.چه کاریه تو مشکلات خانوادگیه مردم دخالت کنم؟
ولی واقعا متاسفم واسه همچین اتفاقی.کاش فقط داستان بود


آره کوروش خان
کااااش ای کاااش فقط یه داستان بود..

رها پویا یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:03 ب.ظ http://gahemehrbani.blogsky.com/

چقدر قشنگ نوشتی میثا جان
یاد مریم جونم افتادم و خونه عمو رفتنها و درد هاش با این تفاوت که مهری جون رفته اما مامان مریم جون هم خودش قصه ای داره برای خودش
اصلا هر ادمی قصه خودشو داره...

مرسی رها جون
واقعا که قصه آدما چچچچچچچقدر عجیبه

آوا دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ق.ظ

واسه هاله جون دعا میکنم
و امیییییییییییییییییدوارم
تا آخرش مصمم وبااراده
وایسه پای همه چی
اونیکه باید بره اونان
بوی مامان مهری
و مهرش روهیچ
کی حق نداره
ازش بگیییره
موفق می
شه......
مطمئنم.
اینوبهش
بگو.....
حتما...
یاحق...

مرسی آوای گلم
من هم امیدوارم همین طور مصمم باقی بمونه ولی نگران بهایی هستم که باید برای ایستادگیش بپردازه. روحش..روانش..
حتما پیغامتو بهش می رسونم آوا حتما

رعنا سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:10 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

سلام ..
داستانهایی که مینویسید رو خیلی دوس دارم ، مخصوصا" اون داستان شهزاده رویا .. اون موقع که اونو نوشتید تا چن روز ذهنم درگیر بود ...
مرسی از قلم زیباتون میثا جان ..

سلام رعنای عزیزم
نظر لطفته عزیزم خیلی هم خوشحالم که داستانامو دوست داری
من هم اون داستان و بنا به دلایلی خیلی دوست دارم

رعنا سه‌شنبه 10 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ http://rahna.blogsky.com

این داستان آخر هم خیلی محشر بود ولی کامنت دونیش بسته هست ..

عزیزم توضیحش و تو پی نوشت نوشتم.
منو ببخش گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد