می خوام یه قصه براتون تعریف کنم
یه قصه که مثل همه قصه های ایرانی با "یکی بود یکی نبود" شروع میشه
ولی توی این قصه از دختر شاه پریونی که با سحر یه جادوگر به خواب رفته یا
اسارت سفیدبرفی که تویه جنگل دوور دوور دوورمنتظر شاهزاده است که با یه بوسه بیدارش کنه نیست
شخصیتای این داستان یه جورین مثل همه اونایی که دارن دور و برمون زندگی میکنن
خنده هاشون همون خنده هاست ،گریه هاشون هم همون گریه هاست
اونام یه قهرمانن مثل من و تو..
یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود
یه دخترخوب بود که با خونواده اش زندگی می کرد زندگی خیلی خیلی مرفهی نداشت ولی خیلی هم سخت نبود
دختر قصه ما غیر از"ملیکا" دوست دنیای خیالش
تو بچه های دوست و فامیل هم چن تا همبازی داشت که باهاشون بزرگ میشد اونا همیشه توی باغ یکی از دوستای باباش زیر یه درخت انجیر بززززرگ بزززرگ بازی می کردن
هیشه هم یکی داوطلب می شد تا بره بالای درخت و برای بقیه انجیر بچینه
مامان و باباها می گفتن و می خندیدن. گاهی اوقات هم بوی آش رشته ای که روی هیزما می جوشید باغ و پر می کردیه روز بچه ها روی تنه درخت با یه تیکه چوب یادگاری نوشتن با اسم همه
آخرش هم هر کی نوشت که دلش می خواد وقتی بزرگ شد چی کاره بشه
زهرا نوشت "من می خوام دکتر بشم"تا همه بهم بگن خانوم دکتر
بعد بچه ها کلی خندیدن
قهرمان نوشت:"من می خوام تاریخ نویس بشم"
قهرمان یه مورخ نشد اما زهرا یه خانوم دکتر خوب از آب دراومد.
درخت انجیرتمام زمستونش وبا خاطره خنده ها و زمین خوردنا و قایم موشک بازی های همین بچه ها به بهار می رسوند تا تابستون دوباره بیاد و اونا از راه برسن
اما دریغ !! بچه ها آروم آروم بزرگ و بزرگتر می شدن و مامان و باباها پیرتر و پیرتر
تا اینکه یه روز بابای یکی از همین بچه ها 7 سااال افتاد تو رختخواب بیماری ،
اینجوری بود که درخت انجیر دیگه بچه ها رو کمتر می دید
چند ماه بعد از فوت بابای "زهرا"، همه باهم رفتن باغ
اما "زهرا" از غصه باباش مریض بود اونقدر که دیگه بدون کمک نمی تونست تا پای درخت انجیربیاد
اون بیماری MS گرفته بود که اون موقعها کسی اسمشو هم نشنیده بود .
قهرمان قصه ما خیلی دلش به حال زهرا می سوخت
خودش هم نمی دونست چرا اینقدر از شنیدن اسم این بیماری وحشت زده میشه
ولی می ترسید
و می ترسید
و می ترسید
روزها گذشت.
بزرگترها که دیگه حوصله باغ و نداشتن
بچه ها هم که هرکدوم رفته بودن دنبال زندگی خودشون
مطمئنم ،درخت انجیر خیلی تنها شده بود
اما بذارید براتون بگم از قهرمان قصمون
اون هم بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه مثل همه آدمای دنیا عشق و تجربه کرد
قهرمان داستانمون مثل همه دخترکوچولوها با هزارتا آرزو لباس عروش پوشید
اون عاشق شده بود و کسی هم عاشق قهرمان ما شده بود
ولی نمی دونم چرا اونهمه عشق و اونهمه رنگ زندگی چیزی از اسم ام اس، از این بیماری کم نکرده بود
تا اینکه یه روز تو آخرای تابستون، تو روزایی که یواش یواش بوی پاییز داشت پیداش میشد
یه روز شبیه همین امروز 29 شهریور 1383 تو رختخواب چشاشو وا کرد
اولش به روی همه دنیا لبخند زد بعد اومد از جاش بلند شه و به زندگی بلننند بگه سلااااااااااااااام...
اما نمی شد..
پاهاش تکون نمی خوردن.
....
....
نتیجه آزمایشات و MRIخیلی واضح تر از چیزی بود که بتونه انکارش کنه
اولش باورش نشد
جنگید
نالید
ولی بعدش هیچی عوض نشد
اون مونده بود با MS یی که با ترسش ،خودش برای خودش از دنیا هدیه گرفته بود.
امروز سالگرد تشخیص این بیماری قهرمان داستانمونه
سالای اول توی این سالگرد عزاداری کرد
ولی بعد از چند سال خیلی خوب یاد گرفت که چطوری باید به دنیا و آدماش،
به قصه ها وحکایتاش نگاه کنه
قهرمان داستانمون حالا دیگه خیلی بزرگ شده.
قصه ما به سر رسید ولی نمی دونم کلاغه به خونش رسید یا نه؟
همیشه میگم این بدن یه دیو خفته اس.ایشالا این مقاومت اگه باعث بهبود نشد با عث معرفت بشه ....آرامش
میثا...
کللن شمال انجیرهای خوبی داره
خیلی هم خوبه که آدم بره از درخت بالا و انجیر بچینه..
یا مثلن صبح که از خواب پا میشه و تلو تلو خوران میره پای سفره صبحانه یه بشقاب انجیر چشم هاش رو نوازش کنه..
اصلن میدونی درخت انجیر به نظرم یه نماده...
یه نماده واسه حتی کلاغ هایی که آسمون به رسمیت نمیشناسنشون..
یه خونه اس
یه سقفه با اینکه سقف نیس..
اصلن خود ِ آدمیزاده انگاری
عضو ثابت خونواده های شمالی یکی درخت پرتقاله یکی انجیر..
ام اس هم ممکنه بگیره این درخت..
که تکون نخوره از جاش..که تکونم نمیخوره
اما هست
خودش
میوه هاش
سایه اش
و اینکه ریشه داره
ریشه های عمیق...
که هیج ام اسی یا شبیه این
هیچوقت از پا درش نمیاره..
به شرافتم قسم...
والا این قهرمانی که من می شناسم
تا من یکی رو نکشه خودش هیچ بلایی سرش نمیاد
خوب بود قصه
ایشالا کلاغه به موقع به خونش می رسه
سرت سلامت باشه قهرمان
دنیا دو روزه
عاشق قهرمان داستانم میدونی چرا؟چون ۷سال داره مبارزه میکنه چون ۷سال همش داره میخنده ولی معدود ادمایی هستن که میدونن چی تو قلبش میگذره اقا بابک اول زبونتونو گاز بگیرید بعدش بگم همون قهرمان داسنانی که شما میشناسین هیچ بلایی سرش نمیاد.
نمیدونم این درسته یا نه ولی میگن خدا داره آدمو آزمایش میکنه نازنین میگه این بیماری مال دخترای جوونه ولی ایکاش مال پسرای جوون بود اخه پسرا شیرن مثل شمشیرن دخترا بادکنکن دست بزنی میترکن.واقعا که قهرمانی
نمیدونم چی بگم..
خوش به حال قهرمان که یاد گرفته چطوری باید به دنیا و آدماش نگاه کنه..
همیشه به این اعتقاد داشتم که از هر چیزی که بترسیم و بذاریم زندگی مون را تحت شعاع قرار بده بهش گرفتار میشیم منم از یه بیماری خیلی وحشت دارم و گاهی هر روزم به این فکر بلند میشم که نکنه...!
ولی چه میشه کرد امیدوارم قهرمان قصه شما همیطور قهرمان زندگی کنه و همیشه شاد شاد باشه
سلام
فقط یه چیزی میخوام بگم اونم اینه که قهرمان ما تونسته با این مشکل کنار بیاد و ایشاا... شکستش بده.نمیدونم اگه منم همچین مشکلی یا شبیه این داشته باشم میتونم حریفش بشم؟
پس قهرمان یه قدم از همه ما جلوئه
زنده باد قهرمان و با آرزوی سلامتی کامل
میدونی چه ؟ پذیرش مشکلات ، حالا از هرنوعش که باشه ، آسون نیست و الحق اونی که میپذیره و ادامه میده ، قهرمانه . دخترک مورخ نشد اما حتما به عنوان یه قهرمان سرزنده اسمش توی تاریخ ذهن آدمها ثبت میشه ، تا همیشه ...
قهرمان این قصه از اون قهرمان های لوس و مصنوعی بقیه قصه ها نبود...
این قهرمان واقعا قهرمان است... کنار آمدن کار هر کسی نیست.. با درد شاد بودن هم کار هر کسی نیست... دست مریزاد به قهرمان این قصه..
محسن محمد پور تو که کامنتای به این قشنگی و طولانی میذاری برو وبلاگتو آپ کن... پوسیدیم
یعنی این راسته که از هر چی بترسی سرت میاد ؟
من یتوکل علی الله فهو حسبه...
برخیز و مخور غم جهان گذران...
میخوام از قهرمان....نه از یه بغض برات بگم...
الان سالهاست تکونی نمیخوره و فقط میبینه....
نمیدونم مثل قهرمان قصه تو کنار اومده یا نه...ولی هر ثانیه با یه بغضی زیر لب میگه:خدایا شکرت...ولی منو ببر!
هیچی ندارم بگم.یعنی ام اس خاص تر از
این حرفاااااااااس و اگه دقت کرده باشی
قهرماناش واقعا قهرماننو خاص.یعنی
نسبت به بیمارای دیگه به نظر من
یجورایی خیلی آدم باید روحیش
تااااااپ باشه که بتونه جلوش
وااااایسه و بزنه تو دهنش
ایشاله تمومی اوناااییکه
این بیماری میااااااااااد
سراغشون بتونن از
پسش بربیااااان تا
جااییکه از همون
دری که اومده
سراغشوون
از همون در
پرتش کنن
بیروووون
یاحق...
ایشالا لب های این قهرمان همیشه خندون باشه و خیلی زود این بیماری از جسمش بره بیرون
از دعایی که برای قهرمان داشتی هم ممنون
میثا من الان لال شدم....................
نه ناراحت، نه شوک زده....
فقط ساکتم.
می خوام هیچی نگم... هیچی....
ممنون و خدا به همرات