شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

ترانه ای بخوان به نام من

                     

برای چندمین بار اسامی که با فونت ریز توی صفحه روزنامه جا خوش کرده بودن زیرو رو کرد از اول به آخر دوباره از آخر به اول..

نه، نبود اسمش توی روزنامه نبود

روزنامه رو توی دستش فشرد و از کنار جمعیتی که کنار دکه روزنامه فروشی جمع شده بودن گذشت یه عده با سروصدا به هم تبریک می گفتن و یکسری هم سرشون توی صفحات بزرگی که جلوی صورتشون گرفته بودن فرو رفته بود  

بین جمعیت سمیرا رو دید که به سمتش میومد سمیرا دستش و به طرفش گرفت و گفت: 

_سلام طوبی چی شد قبول شدی؟ 

_نه  

_بی خیال بابا منم قبول نشدم سال دیگه دوباره می خونیم 

_چی می گی طوبی؟ سال دیگه کجا بود؟ تو که شرایط منو می دونی 

وبعد سعی کرد تا افکاری رو که آزارش میدن توی ذهنش خط خطی کنه

_راستی اگه گفتی کیو اینجا دیدم طوبی؟ 

_کیو؟ 

_همون پسره شلوار جین آبیه که جلوی در مدرسه بهت شماره داد، واقعا حیفت نمیشه پسر به این خوشگلی و سر می دوونی؟ 

_سمیرا من که گفتم، من اهل این جور دوستیا نیستم 

_حالا مثلا قراره چطور بشه؟ این پسره که قصدش ازدواجه خب شاید تو هم از دست این بابات و بهروز خلاص شدی

_تو اینارو از کجا می دونی؟ 

سمیرا که جا خورده بود من و منی کرد و گفت مگه یادت نیست رضا با همین پسره میومد دم در مدرسه دیگه .آخه این پسره دوست رضاست رضا می گفت خیلی از دوست تو خوشش اومده تازه بچه مایه دار هم هست. من هم همه شرایط تورو براش تعریف کردم اون هم گفته همه جوره حاضره حمایتت کنه گفت اصلا بهش بگو از خونه بیاد بیرون اگه یه چند روزی بیاد خونه من اینطوری باباش حتما راضی میشه که دست از سرش برداره 

طوبی سعی کرد تا روی افکارش تمرکز کنه ولی نمی تونست به خودش دروغ بگه که دلش بدجوری غنج زده بود 

رو به سمیرا کرد و گفت: 

_تورو خدا ولم کن الان حالم اصلا خوب نیست، بعد بهت زنگ می زنم 

و بدون اینکه منتظر جوابی از سمیرا باشه به سمت خیابون چرخید

در حالی که به آسفالت زیر پاش خیره شده بود سعی کرد عرض خیابون و طی کنه

با گذشتن از عرض چند متری خیابون صدای بوق ماشینها و به دنبالش چن تا فحش و بد و بیراه و با  خودش به پیاده رو کشوند

روزنامه شو روی سکوی مغازه ای که کرکره اش و تا بیخ حلقش پایین کشیده بودن پهن کرد و نشست

وقتی که کف دستش و به چونه اش تکیه می داد صدای پدرش توی سرش پیچید:

آخه من نمی فهمم این بهروز کوره؟ کچله؟ چشه آخه؟ اوس محمود که خیلی هم ازش راضیه 

دو شب پیش تو مسجد دیدمش می گفت این بهروز بچه سربه راهیه اگه همین طوری پیش بره یه چند سال دیگه تو مکانیکی برا خودش اوسایی میشه. 

_من می خوام درس بخونم بابا  

صدای فریاد پدر روی سرش آوار شد 

_ دیگه بهونه درس خوندن بسه، این بهروز که تا آخر عمرش نمی تونه خواستگارت بمونه، دخترو چه به درس خوندن؟  

بعد صدای پاره شدن جزوه ها و کتاباش که زیر دستای پدرر ناله می کردن وگریه های خاموش خودش تو سرش زنگ می خورد  

کوله شو که روی شونه هاش جابه جا کرد جای کبودیای کتکی که از چند روز پیش خورده بود دوباره به زق زق افتاد 

با خودش فکر کرد حتما مادر هم وقتی حائل بین دستای اون و پدر بوده الان یه جاهایی از تنش کبوده گرچه اونکه هیچ وقت به روی خودش نمیاورد آخه تا به حال هیچ وقت نه برای کتکایی که تاحالا برای دفاع از اون خورده نه از درد کمرش که از نظافت راه پله های خونه مردم شب تا صبح بیدار نگهش میداشت گله ای نکرده بود

سرش و بلند کرد نگاهش بین جمعیتی که کنار دکه ایستاده بودن با نگاه پسرک شلوار جین آبی گره خورد.  

از جاش بلند شد و بند کوله رو روی شونه هاش سفت تر کرد و برای طی کردن عرض خیابون قدم برداشت 

پسرک شلوار جین آبی لبخند می زد.  

 

                       

نظرات 14 + ارسال نظر
آرشمیرزا سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:19 ق.ظ

بعد از اینکه پسرک شلوار جین آبی لبخند زد دوتایی رفتن کلبه ی جنگلی ِ اوس محمود ؟
کاش این عادل هم یه روز شلوار جین آبی بپوشه و بعدش نگاهامون به هم گره بخوره و اون لبخند بزنه و تورو بپیچونه و بعدش دوتایی بریم کلبه ی جنگلی!

من از اولش هم می دونستم می خواهی عادل از من بدزدی آرش

دلارام سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

ای وای پس رفت ...
منم دوران مدرسه یه دوستی داشتم که تقریبا شرایط طوبی رو داشت . طفلی خیلی غصه میخورد ولی برای اینکه باباش به "بهروز" ندتش انقدر درس خوند تا کنکور قبول شد . باباش هم که دید دخترش قبول شد و سرش به درسشه بیخیالش شد .

این جور سرنوشتا دور و برمون خیلی زیادتر از چیزیه که فکرش و می کنیم
خداروشکر که دوست تو جزو اون دسته از دخترا نبود

آرزو بانو سه‌شنبه 22 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:58 ب.ظ http://anahita718.persianblog.ir/

حیف این طوبی ها که یا زن بهروزها می شن و یا می رن سراغ جین ابی ها حیف به خدا که تعصب و کور دلی باعث این بد بختیه.من طوبی زیاد دیدم متاسفانه.

متاسفانه از این طوبی ها زیادن آرزو جان

تیراژه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:55 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

سلام
خیلی تلخ بود این پستت میثا
چه آرزوها که زیر این ذق ذق کردنا خونمرده شدن..
چه پاکی ها که رنگ باختن به لبخندهای پسر ها ی شلوار جین پوش...
کاش بفهمن بعضی ها که این راهش نیست

ممنونم برای اهنگهای فرخزاد نازنین
چند وقت بود دنبالشون میگشتم
واسه پستم لازمشون داشتم..واسه پستم و واسه دل بی صاحب خودم...

منم میگم ای کاش بفهمن. واقعا ای کاش
بابت آهنگها هم قابلی نداشت خانوم. آلبوم کاملش و دارم اگه خواستی برات ایملش می کنم

مجتبی پژوم چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:59 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

این کاره خودت بود میثا؟

کدوم کار مجتبی؟؟
به خدا من کار بدی نکردم

مرضیه چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 08:32 ب.ظ http://www.bglife.blogsky.com

آه از چاه برون آمد و در دام افتاد....

واییی مرضیه جون گلم.
آره متاسفانه همین طوره

مجتبی پژوم چهارشنبه 23 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:00 ب.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

داستان و میگم

آهااان

تیراژه پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:35 ق.ظ http://tirajehnote.blogfa.com

ممنون میشم برای آلبوم
واقعا لطف میکنی
آهنگ هاشو یا تو کاست ویدیو دارم یا نوار
تو سیستم هم فقط اهنگ "عشق" رو...و آهنگهایی که از وب شما دانلود کردم

چشم تیراژه جان تو اولین فرصت حتما حتما برات می فرستمشون

مامانگار پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:47 ب.ظ

سلام نازنین...
...یک واقعیتی که متاسفانه همه جا می بینیم...
...و تو چقدر روون و قشنگ اینو نوشتی میثاجان..
..ممنون..

واقعیت خیلی تلخیه
ممنو مامانگار جونم شما همیشه به من لطف دارید

دختر نارنج و ترنج پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:50 ب.ظ http://toranjbanoo.com


طفلی طوبا...

طفلی همه طوباها ..

کیانا پنج‌شنبه 24 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 05:48 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

من همیشه این سوال واسم وجود داره که کی مقصره تو این ماجرا؟؟؟؟
خودش؟؟؟ پدرش؟؟؟ مادرش؟؟؟ دوستش؟؟؟ پسرک؟؟؟ جامعه؟؟؟کی؟؟؟
شاید همه شایدم هیچکدوم

با جوابت موافقم که احتمالا هرکدومشون به یه اندازه ای مقصرن نه هرکدومشون صد در صد

مجتبی پژوم جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:22 ق.ظ http://mojtabapejman.blogfa.com/

میشه لطفا ادامه ش بدی؟

محسن محمدپور جمعه 25 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://paarseh.blogsky.com

سلام..
کجایی پس؟

محبوب یکشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:35 ق.ظ http://mahboobgharib.blogsky.com

خیلی تلخه واقعیتی که تو این داستان وجود داره .. خیلی تلخه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد