شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

شازده کوچولو

تو مسئول همیشگی آن می شوی که اهلیش کرده ای.

سیاه و سفید

 

 

از فروشگاه بیرون اومدم و در ماشین و باز کردم درحالی که بسته های خرید و روی صندلی ماشین می ذاشتم صدایی از پشت سرم گفت: 

ـ خاله آدامس می خری؟  

سرم رو گردوندم و کمرم و صاف کردم  

نوری سفیدی که از شیشه فروشگاه میتابید چهره آفتاب سوخته پسرک ۷-۸ ساله ای که روبروم ایستاده بود و روشن می کرد 

بسته آدامس و به سمتم دراز کرد و با لبخند گفت: 

ـسه تا هزارتومان  

کیفم و برای پیدا کردن اسکناس ۱۰۰۰ تومانی زیرورو کردم  

وقتی آدامسها رو به دستم می داد پرسید این اطراف رستوران نداره؟ 

گفتم: 

ـ ۲تا چهارراه پایین تر یه رستوران هست 

ـراهش زیاده؟ 

ـ نه، شاید 15 دقیقه 

اسکناس و توی جیب شلوارش فرو کرد و به سمت پیاده رو رفت 

  

ماشین و روشن کردم

نمی دونم چرا وسوسه عجیبی به جونم افتاده بود ، 

با سرعت کمی به راه افتادم چند متر جلو تر ایستادم و شیشه ماشین و پایین کشیدم 

گفتم : 

ـاگه می خوایی بری رستوران پایین منم مسیرم همونجاست ، سوار شو تا برسونمت 

بازم لبخند کمرنگش روی لباش نشست و سوار شد 

 

بسته آدامسها توی دستش بود و چشماش ویترین مغازه هارو دنبال می کرد 

 چهاررراه اول، پشت چراغ قرمز نگه داشتم  

نگاهش روی یکی از مغازه های خیره مونده بود  

بی اینکه روشو برگردونه گفت : 

ـمن این مغازه رو خیلی دوس دارم، خوشگله. نیست؟ 

نگاهش و دنبال کردم  

یه مغازه ساز فروشی بود که انواع ویولون و گیتار و تار و پشت ویترینش به نمایش گذاشته بود 

گفتم: 

ـ از ساز خوشت میاد؟  

اینبار برگشت و گفت:

ـآره خیلی دوسش دارم 

ـ از چه سازی بیشتر خوشت میاد؟ 

 کمی فکر کرد و دستش و روی بسته  آدامسها فشار دادـ 

ـ پیانو  

از حسن سلیقه اش خوشم اومده بود  

خندیدم و پرسیدم: 

ـ چرا پیانو؟ 

به تصویر خودش توی آیینه بغل نگاه کرد و دستی به موهای خرماییش که روی پیشونیش نشسته بود کشید 

ـ آخه دکمه هاش سیاه و سفیدن ولی صداش خیلی خوشگله  

 

توی چهارراه بعدی تشکر کوتاهی کرد و از ماشین پیاده شد و به سمت رستوران رفت 

ولی من همون طور به آدامسایی که روی صندلی ولو شده بودن نگاه می کردم 

و توی تصورم رویای دکمه های سیاه و سفید پسرک را که برایش نغمه های دل انگیز میخواند می شنیدم 

   

نظرات 15 + ارسال نظر
آرزو چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:26 ب.ظ http://anahita718.persianblog.ir/

چه قشنگ بود.مرسی.

خواهش می کنم آرزو جون

امید صیادی چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:19 ب.ظ http://ommidvar.blogfa.com

دورود /


قشنگ بود رسم رویاهای پسرک آدامس فروش .
کسی چمیدونه شاید روزی برسه که نوازنده خوبی بشه . نه برای دنیا نه برای کشورش نه برای شهر و خانواده و عزیزانش ... واسه خود خودش .



وقت خوش ././././././././././././.

من هم امیدوارم همین طور بشه امیدجان
در ضمن از حضورتون هم ممنونم
درجواب کامنت قبلتون هم می خوام بگم
هروقت که تشریف بیارید قدمتون روی چش این حاله منه که بی موقع بده.

کیانا چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:29 ب.ظ http://www.semi-burntgeneration.blogsky.com

امیدوارم رویای پسرک به حقیقت بپیونده و یه پیانویست خوب بشه ...

خیلی قشنگ و درعین حال دردناک بود ...

امیدوارم کیانا...واقعا امیدوارم به آرزوش برسه

مازیار چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:01 ب.ظ

اخییییییییی باز ابجی ما روز احسان ونیکوکاریش گل کرد.بابا اون روزش تو اسفنده ۱۸ اسفند یادت باشه تولدمو میگم.از چشت صدات میزنم میگم خاله ...... هاهاهاها

ناهید خانومی چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:11 ب.ظ

در وبلاگت روزهای غمگینی میگذره عزیزم .

تو خونه دلم هم همین طور ناهید جونم

هاله چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:46 ب.ظ http://assman.blogsky.com

کاش زندگیشم مثل پیانو باشه ..
پر از صدا های قشنگ..

مرسی بابت تبریییک !:*

منم همین دعا رو براش دارم هاله جون
خواهش می کنم عزیزم بازم تولدت مبارک

کیارش چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:18 ب.ظ http://neveshtehakiarash.blogfa.com/

میثا جون خیلی وقت بود در وبلاگها مطلبی به این زیبائی نخوانده بودم قلمت و مهربانی ات با آن پسرک بی نظیر بود .

نظر لطف شماست کیارش جان
مرسی

غرولند پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:22 ق.ظ http://arashaminzadeh.blogfa.com

عالی بود . . . آفرین . یک داستان کوتاه واقعی . . . فوق العاده استاندارد . یک کتاب داستان در دل یک صفحه نوشته گنجوندی و این همونه . . . یک داستان کوتاه عالی . . . هرچند یه چیزی تو ذهنم هست که می خوام برات بگم برای بهتر شدنش اما . . . چرا اینجا نمی شه کامنت خصوصی گذاشت ؟

مرسیییییییییییییی
ممنون از تعریفت
بالاخره اون همه زحمتی که براتون دارم باید یه نتیجه داشته باشه یا نه؟
برای کامنت خصوصی هم دقیقا سمت راست صفحه وبلاگ گزینه کامنت خصوصی هست
خوشحال میشم بگید اشکالات داستانو.

الف پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:05 ب.ظ http://www.inspiration90.blogfa.com

من فکر نمی کردم شازده کوچولو خانوم باشه !

ممنون بابت دعاتون ..

جدا؟
خواهش می کنم عزیزم

سحر پنج‌شنبه 13 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:13 ب.ظ

آوا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 03:29 ق.ظ

سیاه و سفیدی رنگ سادگی هاست
رنگ های بی تملقیند طفلکی ها
اینها هررنگی نمی شوند..عجب
انتخابی داشته این پسرک....
کاش روزی پشت یکی از آن
پیانو ها بنشیند و قصه ی
زندگیش را خودش با آن
بنوازد که قطعا قطعه ای
زیبا می آفریند....سوز
آهنگش از سوز دلش
برمی آید..پس دل
نشین است
یاحق...

آره آوا جون
برای خودم هم این حرفش عجیب و قشنگ بود
از ته دلم آرزو می کنم به آرزوش برسه..

وانیا جمعه 14 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 02:11 ب.ظ http://BFHVANIYA.BLOGSKY.COM

زیبا بود خیلی زیبا

مرسی وانیا جونم

مامانگار شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:36 ق.ظ

...سلام عزیزدل...
...میثا جان من عاشق داستان کوتاه و فیلم کوتاهم...
...عصاره گویی و ایجازش رو خیلی دوست دارم...
...داستانت قشنگ و روون بود...بدل می نشست...
..بیشتر بنویس عزیز...

مرسی مامانگار جونم
چشم

دلارام شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:37 ب.ظ http://delaramam.blogsky.com

امیدوارم به آرزوش برسه .

آمین
مرسی دلی جون مهربونم

سفیدبرفی یکشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 02:22 ب.ظ http://manoharfhayedelam.blogfa.com/

دلم گرفت ... از ته دل دعا میکنم روزی به آرزوش برسه.
برای همه بچه های نازنینی که روزگار باهاشون نامهربونه دعا میکنم ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد